زندان زنان

تئاتر شورایی در زندان زنان
(تجربه ای با دو جوکر)

روایت اول: غزاله کنعان پناه

اواخر اسفندماه سال 1390 به اتفاق همکارم (گلرخ) برای برگزاری تئاتر شورایی به زندان زنان رفتیم. قبل از ورود به زندان حس عجیبی داشتم و کمی هم دلهره، چون اولین باری بود که با عده ای از مجرمین بزرگسال سروکار داشتم. قبلا با بچه هایی که زیر 23 سال بودند و مرتکب جرم شده بودند کار کرده بودم، ولی بزرگسال نه.
بعد از تحویل موبایل هایمان به نگهبانی، وارد محوطه زندان شدیم. دلهره ام بیشتر شد. باخودم فکرکردم اگر برای ما مشکل ساز شدند چی؟ اگر همکاری نکردند چطور؟ داخل سالن اصلی شدیم. از همان ابتدای ورود نگاه زندانیها روی ما سنگینی می کرد. بعد از کمی انتظار در اتاق مدیریت زندان، از بلندگو اعلام شد که هرکدام از مددجوها که علاقه مند به تئاتر هستند به سالن اجتماعات بیایند (در زندان به زندانی «مددجو» می گویند.) بعد از چند دقیقه به همراه مددکار زندان به طرف سالن اجتماعات رفتیم. به محض ورود متوجه شدم که از دختر 20ساله تا زن 60 ساله درآنجا حضور دارند. بعضیها بسیارآرام و با متانت و عده ای پرخاشگر و هیجانی....
قبل ازشروع کارگاه، مددجویی جوان به من گفت که عده ای از ما قبلاً برای جشنواره زندانها کار تئاترکرده ایم. اوگفت که تجربیات زیادی در دوره 8 ساله حبس اش در زمینه تئاتردارد و به یک نتیجه رسیده؛ اینکه باید زندانی را با تئاتر یا بگریانی یا بخندانی، درغیراین صورت به نمایش توجهی نشان نمی دهد!
بعد از چند دقیقه حدود 50 نفردرسالن جمع شدند. با معرفی خودمان و تئاترشورایی، کار را شروع کردیم. درمعرفی تئاتر شورایی وقتی به این قسمت رسیدم که «آیا براتون پیش اومده درخانواده یا در بندتون مشکلی با اعضای خانواده یا هم بندیهاتون پیش بیاد، ولی براش نتونسته باشید با همفکری راه حلی پیدا کنید؟» متوجه شدم هرج و مرجی که تا 2 دقیقه پیش بود، از بین رفت. دقت مددجوها بیشتر شد و با سر حرف مرا را تأیید کردند. گویا قبلاً درخانواده و حالا در زندان این اتفاقی بسیار معمول بود!
مشتاق شدند تا بدانند چطور با تئاتر راه حلی برای مشکلات پیدا می شود. ما به مددجوها گفتیم قبل از این که به این تئاتر بپردازیم با هم کمی بازی می کنبم. یکدفعه چند زندانی معترض شدند که « ما اعصابمون ضعیفه وحوصله بازی نداریم. اگه شماها هم جای ما بودید دل و دماغ بازی کردن نداشتید!» من از آنها خواهش کردم کمی حوصله به خرج دهند و اگر نخواستند، در میانه بازی می توانند کنار بنشینند. درکمال تعجب فوراً قبول کردند و ما بازی را شروع کردیم. طی بازی متوجه شدم که بعضی از زندانیها طنز بسیار قوی در کلام دارند. خنده و شادی در فضا پرشده بود. بعد از بازی احساس صمیمیت بیشتری بین مددجوها حس می شد.
سپس ازآنها خواستیم مشکلات، خواسته ها یا دغدغه هایشان را در یک کلمه بگویند. کلماتی که آنها عنوان کردند، از این قبیل بود: «آدم فروشی، عشق، صمیمیت، دخالت و ...». قبل از رفتن به زندان تصورم این بود که موضوعاتی مانند جرم،آزادی ، عدالت و... بیشتر دغدغه ذهنی آنهاست، ولی این طورنبود. آن روز کار با مددجوها سرشار از کشف چیزهای جدید بود.
وقتی از آنان خواستیم که به طور مشخص راجع به کلماتی که گفته اند صحبت کنند، تازه فهمیدم که این زندانیها تمام دغدغه هایشان در مسائل روزمره شان خلاصه می شود؛ نه مسائل کلان تری مثل آزادی و ... شاید هم ترجیح می دادند به مسائلی بپردازندکه در شرایط کنونی هر روز با آنها دست وپنجه نرم می کنند.
به طور مثال یکی از زندانیها گفت: «در بند ما هرروز سرمسائل کوچکی مثل سیگار کشیدن داخل بند دعوا و زد و خورد داریم، چون زندانیهای قدیمی به زندانیهای جدید اجازه کشیدن سیگار در داخل بند را نمی دهند، ولی خودشان این کار را می کنند و به بقیه می گویند باید موقع هواخوری سیگار بکشند!» یکی دیگر گفت: «علت یکی از دعواهایی که هرروز داریم و منجر به زد و خورد و ناسزا گفتن می شود، دمپایی است. افراد دمپایی های همدیگر را به اشتباه می پوشند، چون رنگ همه دمپایی ها یکسان است. حتی با وجود علامتی که زده اند، تشخیص شان مشکل است.»
چندین زندانی هم به طرق مختلف راجع به این مسئله گفتند که در زندان همه در کار هم دخالت می کنیم وپشت سر هم مدام حرف می زنیم و موجب تخریب شخصیت هم می شویم. به هم تهمت می زنیم و وقتی تهمت سر زبانها بیفتد، موضوع بزرگ می شود، خبرچین آن را به مقامات بالاتر می رساند و برای آن زندانی که به او تهمت زده شده، مشکل به وجود می آید. تصمیم گرفتیم که این موضوع و نیز مسئله سیگار را به صورت تکنیک مجسمه کار کنیم.
مددجوها با انرزی بسیار بالا شروع به مشارکت کردند. البته این انرژی بالا آفت های خاص خودش را هم داشت! آنها درگیر این بودند که چرا برای هر رفتارکوچکِ خود، مورد قضاوت قرارمی گیرند. آنان از دخالت در امور شخصی خود ناراحت بودند. سعی کردیم همین مسئله را با نکنیک مجسمه کار کنیم تا راه حلی برایش پیدا شود. اما خودشان هر از گاه در تصویرها وصحبتهای یکدیگردخالت می کردند و سریع به قضاوت در مورد هم می پرداختند! حتی یکی دو بار داد و فریاد کردند. عده ای نیز برای اینکه بابت حرفی که زده بودند یا تصویری که ساخته بودند مورد قضاوت زندانیهای دیگر یا مسئولین قرارنگیرند، حرفها و تصاویر خود را تکذیب می کردند و یا حرف خود را تغییر می دادند!
من و گلرخ مدام سعی می کردیم آنان را متقاعد کنیم که این حرفها همین جا می ماند، یا اینکه بهتر است به نظرات همدیگر احترام بگذاریم. به تمام معنا دوست داشتم - حتی اگر اندک وکوتاه ولی در همین کارگاه دوساعت ونیمه - تمرین کنند همدیگر را قضاوت نکنند و به نظرات هم گوش کنند. کمی ظرفیت شنیدن صداهای متفاوت را در خود بالا ببرند وصبر و تحمل را تمرین کنند.
دراین میان متوجه شدیم که افراد حاضر در کارگاه، ساکنان 2 بند مختلف هستند و در یکی از این بندها کتک کاری، سیگار کشیدن و ناسزا گفتن مرسوم بود، ولی در آن یکی بند - که «بند مشاورین» نام داشت - زندانیها نمی بایست کتک کاری کنند یا سیگار بکشند. در عوض آنان فعالیتهای فرهنگی می کردند. اما در هر2 بند دغدغه ها یکی بود و تفاوت در نحوه دخالت درامور همدیگر و قضاوت کردن وخبرچینی بود؛ در بند اول با درگیری فیزیکی و لفظی، و در بند مشاورین - به قول یکی اززندانی ها- با پنبه سر می بریدند!
با گلرخ به این نتیجه رسیدیم که این دو گروه به طور جداگانه هر سه وضعیت موجود، مطلوب وگذار را در تکنیک مجسمه بسازند (با توجه به اینکه هر2بند تصاویر وضعیت موجود ومطلوبِ همدیگر را دیده بودند، پیشنهاد کردیم افراد بند عادی هم تصویر گذار را برای بند مشاورین بسازند و بالعکس) فکر کردیم چیزهایی که به ذهن افراد بیرون از هر بند می رسید؛ افرادی که از دور به ماجرا نگاه می کردند، شاید بتواند مفید واقع شود.
ما به درخواست زندانی های بند عادی، مسئله سیگار را هم کار کردیم که درمورد آن پیشنهادهای بسیار خوبی ارائه شد.
آن روز چیزی که برایم بسیار جالب بود این بود که زندانیها – یا مددجوها - افرادی بسیار خلاق و پر انرژی اند. شاید علت کتک کاریها وداد و فریادهای هرروزه در زندان، انرژی بالایی بود که آنان داشتند؛ انرژی ای که صرفاً هرز می رفت و شاید می توانست صرف تجربه های سازنده تری شود.

روایت دوم: گلرخ بروجردی

بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم به زندان قرچک ورامین. در ابتدای ورود، یکی از نگهبانان آنجا موبایل‌های ما را گرفت. قرار بود در آمفی‌تئاتر آنجا دور هم جمع شویم. ولی مسئولین اطلاع دادند چنین کاری ممکن نیست. آمفی‌تئاتر آماده نبود؛ پس وارد بندها شدیم. راهروی درازی که در اولین برخورد بوی مشمئز کننده اش بیش از هر چیز جلب نظر می‌کرد. 12 سالن بزرگ که به اصطلاح به آن بند می‌گویند در دو طرف راهرو بود. به نظر جای خیلی شلوغی می‌آمد. یکی از مسئولین می‌گفت این جا در حال حاضر، تنها زندان زنان محسوب می‌شود. خودش 12 سال در زندان اوین مسئول اجرای احکام بود. می‌گفت اوین دیگر کاملاً امنیتی شده و مختص مجرمین سیاسی است. همه‌ی مجرمین را به این زندان می‌آورند. می‌گفت بزرگترین زندان خارومیانه است و شش ماه بیشتر از تأسیس آن نمی‌گذرد.
ما هنگامی که وارد کلاس شدیم که قبل از آن حدود 1 ساعت معطل شده بودیم. در نهایت تصمیم بر این شد که در یک کلاس با مددجوها کار کنیم. کلاس بزرگی بود، با صندلی‌های فلزی که دورتادورش چیده بودند. فضای وسط مثل سن، خالی بود. من و غزاله وسط سن ایستاده بودیم و منتظر بودیم کلاس پر شود. بچه‌ها حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند.
«ما بازیگری بلد نیستیم‌ها !‌ »
« ما فقط بلدیم مواد جابجا کنیم ...»
خنده‌ی جمع
در تمام طول مدتی که آنجا بودیم، من فقط به یک چیز فکر می‌کردم. این که در سمت آنها و در کنار آنها هستم. این فکر به من کمک می‌کرد با خنده‌ی آنها بخندم و خود را با آنها در این تجربه سهیم بدانم.
با هم یک دایره‌ی بزرگ درست کردیم. قرار بود اسم بازی کنیم، اسم بازی را به این دلیل انتخاب کردیم که هم فرصت آشنایی به ما می داد و هم اینکه نظم را در اولین برخورد بهم نمی‌ریخت. هر فرد می بایست اسم خود را بلند می‌گفت پس از اینکه دایره یک دور تمام شد و همه اسم‌ها را گفتند نوبت به این بود که هرکس اسم نفر بغل‌دستی‌اش را بگوید. جمع به هم ریخت. همه ادعا می‌کردند که فراموش کرده‌اند. پس یکبار دیگر اسم‌هایمان را گفتیم. اینبار همه به دقت به اسم یکدیگر گوش می دادند. پس از اینکه یک دور هرکس نام بغل‌دستی‌اش را گفت نوبت این بود که هرکس نام کسی را بگوید که کنار بغل دستی‌اش ایستاده بود. یعنی به صورت یک در میان بچه‌ها باید نام یکدیگر را صدا می‌کردند. یک دور که تمام شد بازی را عوض کردیم. یک نفر باید به وسط دایره می‌آمد و اسم نفر مقابلش را سه بار پشت هم بدون وقفه تکرار می‌کرد. در عوض فرد مقابل می‌بایست از او پیشی می‌گرفت و زودتر از او اسمش را سه بار می گفت ....
تجربه‌ی موفقی بود. بازی نه آنقدر طولانی شد که کسی خسته شود و به آن اندازه بود که با لبخند، مرحله‌ی بعدی را شروع کنیم. همه روی صندلی‌ها نشستند و غزاله درباره تئاتر شورایی برای بچه‌ها حرف زد. صحبت‌های او با این پرسش شروع شد: «تا حالا شده فکر کنید که می‌خواهید برای یک مسئله راه حلی پیدا کنید ولی نتوانید؟» پاسخ : «صدبار . هزار بار . ...»
«خُب ، تئاتر شورایی به شما این امکان را می‌دهد که درباره‌ی مشکلات با هم صحبت کنید و با هم راه حلی برایشان پیدا کنیم. »
شروع خیلی خوبی بود. در تمام تجربیاتی که در کانون یا مدارس داشته‌ام، هرگز با این جمله کلاس را شروع نکرده بودم. واقعاً این جمله مثل معجزه بود.
پس از یک صحبت کوتاه از آنها خواستیم که درباره‌ی مشکلاتشان صحبت کنند. مشکلاتی که دوست دارند امروز و در این جمع برایش راه حلی پیدا کنند. مسائلی که مطرح شد، از این قرار بود:
«دخالت هم بندی‌ها در کار یکدیگر»
«افراد جدیدی که وارد می‌شوند، دیگران با آنها رابطه درستی برقرار نمی‌کنند.»
«قدیمیها به جدید الورودها دستور می‌دهند.»
....
حتی یک نفر مساله‌ی دمپایی‌ها را مطرح کرد:
خانم مسنی بود:
«شاید به نظرتون مسخره بیاد، ولی اینجا همه بی‌اجازه دمپایی‌های هم رو می‌پوشند و باعث خیلی از دعواها می‌شود»
پس از صحبتی که با غزاله داشتیم، تصمیم بر این شد که موضوع را «رابطه با همبندی‌ها» انتخاب کنیم.
اولین تصویر از نمایش مجسمه، تصویر «وضعیت موجود» بود. ما که همان ابتدا درباره‌ی شیوه‌ی تئاتر مجسمه، به افراد توضیح داده بودیم، نمایش را با این جمله آغاز کردیم:
«اگر قرار باشد همه‌ی این حرف‌ها رو در ارتباط با همبندی‌ها، بصورت یک عکس یا تصویر نشون بدین، چه تصویری خواهد بود؟»
آنها تصویر یک دعوا را ساختند. پس از این تصویر بحث دیگری پیش آمد. عده‌ای صحبت از «بند مشاوره» کردند. بند مشاوره شامل زندانیانی بود که سیگار نمی‌کشیدند و به همین علت برای آنها یک سری دوره‌ها را تدارک می‌دیدند؛ دوره‌های روانشناسی، ارتباط‌گیری و ... افرادی که در بند مشاوره بودند، ادعا می‌کردند که در بند مشاوره هم چنین مسائلی وجود دارد ولی به قول خودشان «با پنبه سر می‌بُرند.»
تصویری که بچه‌های مشاوره ساختند، حاکی از نوعی موذی‌گری بود.
تصاویر را تکمیل کردیم و چندین پیشنهاد دیگر گرفتیم. پس از آن نوبت تصویر ایده‌ال بود. در تصویر ایده‌ال برای آن که در وقت صرفه‌جویی شود، دو مجسمه همزمان ساختیم. بچه‌های بند مشاوره و بند عمومی، دو تصویر موازی از «رابطه‌‌ای ایده‌ال با هم‌بندی‌ها» ساختند. تصاویر حاکی از دوستی، اعتماد ، مهربانی، رقص و شادی بود ...
حالا 45 دقیقه وقت داشتیم و مرحله‌ی «گذار» شروع شده بود. بچه‌ها چندین تصویر از وضعیت موجود و وضعیت ایده‌ال ساخته بودند. حال وقت آن بود که راه حل را با مجسمه‌ها پیدا کنیم. سوال اینجا بود: «اگر قرار باشد همه‌ی این تصاویر ایده‌آل اتفاق بیفتد، چه کاری باید صورت گیرد؟ چه کار کنیم که بشود؟» این کلید ورود به مرحله‌ی گذار بود.
بچه‌ها به فکر فرو رفتند. همکاری تا این جا خیلی خوب بود. همه گرم شده بودند و تمرکز داشتند. اولین پیشنهاد از بند مشاوره بود. در تصویری که او ساخته بود، هرکس مشغول کار مورد علاقه‌اش بود. یکی کتاب می خواند، دیگری دعا می کرد، یکی ورزش می‌کرد و ... تصویری که بچه‌های بند عمومی در ادامه ساختند، مشابه همین تصویر بود، با این تفاوت که یک نفر داشت آرایش می‌کرد و یک نفر داشت سیگار می کشید ...
بحث بالا گرفته بود. موضوع دیگری که در مجسمه‌ها مطرح شد، اعتماد بود. اینکه به جای بدگویی کردن پیش مسئولان ، مسائل را بین خود حل کنیم. اتفاق جالبی که افتاد این بود که مسئول فرهنگی مددجوها که تا پیش از این ساکت نشسته بود و فیلم می‌گرفت، پیشنهادی ارائه داد. او که فقط در ابتدا اصرار داشت صحبت کند و تمایلی برای ساختن مجسمه نشان نمی‌داد، بالاخره به ما پیوست و تصویر خودش را ساخت. تصویری که او ساخت، مقدمه‌ی بحث‌های دیگر و مجسمه‌های دیگر شد ...
بحث بالا گرفته بود. موضوع دیگری که در مجسمه‌ها مطرح شد، اعتماد بود. اینکه به جای بدگویی کردن پیش مسئولان ، مسائل را بین خود حل کنیم. اتفاق جالبی که افتاد این بود که مسئول فرهنگی مددجوها که تا پیش از این ساکت نشسته بود و فیلم می‌گرفت، پیشنهادی ارائه داد. او که فقط در ابتدا اصرار داشت صحبت کند و تمایلی برای ساختن مجسمه نشان نمی‌داد، بالاخره به ما پیوست و تصویر خودش را ساخت. تصویری که او ساخت، مقدمه‌ی بحث‌های دیگر و مجسمه‌های دیگر شد ...
شاید بپرسید «این چه جور تئاتری بود که در آن فقط مجسمه ساختیم؟» مجسمه‌ها ابزاری هستند که با آنها قصه های خود را تعریف می‌کنیم. قصه‌ها، نمایش‌های ما را می‌سازند و نمایش‌ها فرصتی به ما می‌دهند که با هم گفتگو کنیم تا بتوانیم تغییری در زندگیمان ایجاد کنیم... تغییر برای زندگی بهتر...»
«تغییر ...» وقتی این واژه را گفتم، سکوت عمیقی حکمفرما شد. باید تغییر کنیم تا زندگی بهتری داشته باشیم و کلاس با همین جمله به پایان رسید.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *