تئاتر شورایی و جشنواره مردمی «شمسه»
(طاهره فرقانی – بهیاد نجفی)
در پاییز سال 1390 کارگاه های آموزشی جشنواره تئاتر «شمسه» بعد از پایان مرحله ی ثبت نام و یک جشن افتتاحیه در هر منطقه آغاز به کار کرد. سیاست کلی این جشنواره - که تحت نظر شهرداری تهران برگزار می شد- آموزش تئاتر به کسانی بود که تا به حال تئاتر کار نکرده اند؛ هرکس از هر سن و قشری و از هرجای مناطق 22 گانه تهران. ما هم در منطقه ی 14، اولین جلسه ی کارگاه را در روز 12 آبان در مرکز فرهنگی غدیر برگزار کردیم. تقریباً همه ی بچه ها آماتور بودند و یا تجربه ی کمی در تئاتر داشتند و تصور همه از تئاتر این بود که یک متن به آنها بدیم، حفظ کنند و با میزانسن هایی که داده می شود اجرا کنند. ولی ما تصمیم گرفتیم با بچه ها «تئاتر شورایی» کارکنیم. چون از طرفی با این روش بیشتر می توانستیم به موضوع جشنواره که خانواده، محله، اجتماع و شهر بود بپردازیم و از طرف دیگر بعد از دو سه جلسه دیدیم که بچه های منطقه ی 14 با مشکلات بسیاری مواجه هستند. اوایل کار بعضی از بچه ها، خصوصاً خانواده های آنان، به شیوه ی کار معترض بودند و می گفتند قرار بود با بچه ها تئاتر کار کنید و این تئاتر نیست! ما مجبور بودیم مدام به آن ها توضیح بدیم که نتیجه ی کار را خواهند دید.
تجربه اول:
رنگین کمان آرزو: "فکر کن جای من بودی"
( برای گروه سنی بالای 11 سال)
بعد از دو جلسه صحبت در مورد تئاتر، نمایشنامه و... با بچه ها، از آنها پرسیدیم: «تا به حال شده تو یه موقعیتی قرار گرفته باشید که می خواستید بگید "نه" ولی نتونستید و هنوز از این موضوع رنج ببرید؟» بعد از چند دقیقه فکر، موضوع های مختلفی مطرح شد که ما از بین آنها داستان مبینای 14 ساله رو انتخاب کردیم.
مبینا: "وقتی خیلی کوچیک بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. من و برادرم با پدرم زندگی می کردیم و خیلی اذیت می شدیم، تا بالاخره مادرم تونست ما رو پیش خودش ببره. پدرم با زنی که دو تا دختر داشت ازدواج کرد. اون بچه های اون خانوم رو خیلی دوست داشت و بیشتر از ما به اون ها اهمیت می داد. 3 سال پیش پدربزرگم (پدر پدرم) که خیلی دوستش داشتم فوت کرد. توی مراسمش من خیلی گریه می کردم، ولی پدرم اصلاً به من توجه نمی کرد و سعی در آروم کردن دختر همسرش که اسمش نیلوفر بود، داشت. من خیلی از این موضوع ناراحت شدم، بلند شدم و همونطور که گریه می کردم به نیلوفر گفتم تو چرا گریه می کنی؟ مگه بابا بزرگ تو بوده؟ بابا تو چرا به من اهمیت نمی دی؟ چرا هیچ وقت به ما توجه نمی کنی و اون که دخترت نیست رو دوست داری؟ نیلوفر و مادرش از حرف های من ناراحت شدند و بلند شدند که مجلس رو ترک کنند. بابام بلند شد و با عصبانیت زیاد به طرف من اومد و گفت: همین حالا برو و از اونها معذرت خواهی کن، وگرنه اونها می رن و مجلس به هم می خوره. من اول مقاومت کردم ولی از اونجا که خیلی پدربزرگم رو دوست داشتم و نمی خواستم مراسمش به هم بخوره با همه ی فشاری که روی من بود رفتم و از اون ها معذرت خواهی کردم و بهشون التماس کردم که بمونن. هنوز هم این موضوع خیلی اذیتم می کنه که چرا از اون ها معذرت خواهی کردم. ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم."
از مبینا خواستیم بازیگر هایش را انتخاب کند و آن صحنه را برای ما بازسازی نماید. داستان مبینا توسط بچه ها بازی شد. وقتی که مبینا به نامادری و دخترش التماس کرد که آنجا را ترک نکنند، نتوانست خود را کنترل کند و به گریه افتاد. از بچه ها پرسیدیم: «به نظر شما مبینا تو اون شرایط چه کاری می تونست انجام بده که هم مجبور به معذرت خواهی نباشه و هم مراسم پدربزرگش به هم نخوره؟» هر کدام از بچه ها پیشنهادهایی می دادند و به جای مبینا بازی می کردند، ولی مبینا می گفت که این ها راه حل مناسبی نیستند. هر بار که صحنه را بازی می کردیم مبینا گریه می کرد و نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. تا اینکه بعد از دو مداخله، یکی از بچه ها گفت: « مبینا باید اون لحظه خودش رو به غش کردن می زده. با این کار مجبور به غذرخواهی نبوده و اینجوری همه ی توجه ها به سمت اون جلب می شد.» بعد از بازی مبینا خوشحال شد و گفت که این راه به نظر مناسب می رسه و الان خیلی خیالش راحت تر شده و از اون روز، مبینا بعد از صحبت در مورد اون ماجرا دیگه گریه نکرد.
تجربه دوم:
مجادله: "پارک گلسار"
در یکی از جلسات کارگاه این موضوع مطرح شد: "به نظرتون بیشترین مشکلی که توی منطقه ی شما وجود داره چیه؟" و بعد یکی یکی در مورد مشکلی که فکر می کردند از همه مهمتر است صحبت کردند. از جمع بندی همه ی نظرات به یک موضوع مشترک رسیدیم: "اراذل و اوباش در پارک های منطقه". همه از این موضوع شکایت داشتند که نمی توانند با خیال راحت به پارک برن، چون امنیت ندارند. یکی از بچه ها گفت: "من یه مدت با این اراذل توی پارک نزدیک خونمون معاشرت داشتم. بین اون ها دزدی، اعتیاد و هر خلافی که فکرش رو بکنید رایجه و حتی بعضی از اون ها زن و بچه دارن. اونها براشون فرقی نمی کنه کسی که از کنارشون رد میشه دختر، پسر، زن، مرد و یا حتی بچه باشه، فقط هدفشون اینه که مزاحمت ایجاد کنند". از او خواستیم یک صحنه ی مشابه از آن پارک و اراذل موجود در آن برای ما بسازد. اراذل ما شامل یک معتاد، یک مواد فروش و یک کیف زن بودند. از هر کدام از بچه ها که فکر می کردند می توانند در برابر مزاحمت آن ها مقاومت کنند خواسته می شد که بازی کنند، ولی بعد از بازی می گفتند که نمی توانند. کلاس به نتیجه ای برای مبارزه با این اراذل نرسید. کمک خواستن از پلیس و جمع کردن آنها هم راه مناسبی نبود. چون موقتی بود و آنطور که پیدا بود پلیس هم کاری به کار آنها نداشت. روز اجرا در جشنواره، تماشاگران راه حلهای مختلفی را مطرح کردند، ولی مخالفت هایی با آن ها می شد. تا اینکه یکی از تماشاگران گفت که می خواهد راه حلش را به طور عملی نشان دهد. او به روی صحنه رفت، روی تابلوی "پارک گلسار" خط کشید و به جای آن نوشت پارک "اراذل" و گفت: «اگه یکی از پارکها ی منطقه این عنوان رو داشته باشه، مشخص می شه که این پارک جای چه جور آدم هاییه. اونوقت هر کس وارد بشه می دونه به چه مکانی پاگذاشته و مسئول آزار و اذیت های خودشه. پارکهای دیگه منطقه هم از وجود این جور آدم ها پاک می شه.»
بسیاری از تماشاگران با نظر او موافقت کردند و گفتند راه حل مناسبی به نظر می رسد.
تجربه سوم:
مجسمه: "در وهم خود بیدارم"
در یکی از جلسات کارگاه در مورد مشکلات شهر تهران با بچه ها صحبت کردیم. بچه ها موضوعات زیادی را مطرح کردند. بعد از آنها خواستیم همین مشکلات را به وسیله ی بچه های کارگاه به صورت مجسمه بسازند. بچه ها باید مجسمه ها را به صورت اغراق شده می ساختند تا بیننده متوجه شود که منظور آنها چیست. موضوعاتی که ساخته می شد شامل مشکلات حمل و نقل، پوشش، مدارس، رفت و آمد معلولین در شهر و برخورد شهروندان با آنها، معتادان، خودکشی و ده ها موضوع دیگر بود. در ادامه از آنها خواستیم تهرانی را بسازند که دوست دارند در آن زندگی کنند! حالا آنها سعی می کردند مشکلات را نادیده بگیرند و ایده آل ترین شرایط ممکن را بسازند. طی مداخله ها سعی شد که مجسمه ها و موضوعها پخته تر شوند تا مفهوم را بهتر منتقل کنند. کار به صورت خیابانی در محوطه ی تئاتر شهر اجرا شد. ابتدا چند نفر از بچه ها ی کارگاه، تهرانِ موجود و ایده آل را از دید خود ساختند. بعد اجراگردان (جوکر) از تماشاگران خواست آنها هم تهران را نشان دهند. مردم زیادی در این اجرا مشارکت کردند و استقبال بسیار خوبی از آن شد. وقتی زمان نمایش به پایان رسید، هنوز تماشاگران زیادی بودند که دوست داشتند تهرانشان را بسازند!
تجربه چهارم:
مجسه: "تک ضربه های نرم"
(گروه سنی زیر 11 سال)
در جلسه اول کارگاه از بچه ها خواستیم: «یک نقاشی بکشید که روزی رو نشون میده که خیلی بهِتون خوش می گذره.» بچه ها نقاشیهای رفتن به جشن، پارک، سینما، خریدن اسباب بازی و... را کشیدند. طی جلسات بعد به آنها گفتیم: «خانواده ای که توش زندگی می کنید رو به صورت مجسمه بسازید.» بعد گفتیم: «حالا ببینید که دوست دارید هر کدوم از اعضای خانوادتون چه شکلی باشن و چه کاری انجام بدن؟» به آنها گفتیم: «این خونواده ی ایده آل شماست، پس هیچ محدودیتی نداره و شما می تونید اون رو هر طوری که دوست دارید بسازید، فقط باید مثل مجسمه باشید و تکون نخورید.»
طی جلسات تمرین، پدر و مادرها اجازه نداشتند وارد کارگاه شوند. از بچه ها هم خواسته شد در مورد کاری که انجام می دهند با کسی صحبت نکنند. تااینکه روز اجرا رسید و ما در سالن کوثر منطقه ی 13 نمایش را اجرا کردیم. پدر و مادرها نمایش را دیدند و از اینکه بچه هایشان خانواده خود را چطور می بینند و چه آرزوهایی دارند هیجان زده شدند. اجراگردان (جوکر) ما هم یکی از همین بچه ها بود که موفق شد نمایش را به بهترین نحو اداره کند. تماشاگران استقبال خوبی از کار کردند و حتی یکی از داوران در اجرا مشارکت کرد و خانواده ی موجود و ایده آل خودش را به صورت مجسمه ساخت! خیلی از تماشاگران کودک بودند و آنها نیز خانواده ی موجود و ایده آلشان را به صورت مجسمه نشان دادند.