تئاتر مجسمه در دانشگاه علامه طباطبایی

بر اساس نظریه‌ی یادگیری

"شرطی‌سازی کنشگر"

امروز سه‌شنبه مورخ1390/8/10 در دانشکده‌ی روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه علامه‌طباطبایی، با راهنمایی استاد این درس؛ دکتر هاشمی، "شکل دهی"، "زنجیره‌سازی" و مهم‌تر از همه "درماندگی آموخته شده" ،از مکانیزم‌های شرطی سازی کنشگر، به این شیوه ارائه داده شد. تکنیک این ارائه"تئاتر مجسمه" بود.
زیربنای این نوع ازیادگیری؛ یادگیری مشارکتی نمایشی، نیاز به آزادی انسان هست که بنابه گفته‌ی ویلیام گلاسر در "مدارس بدون شکست" باید در فرآیند یادگیری تامین شود تا یادگیری مؤثراتفاق بیافتد. در این شیوه هیچ چیز تحمیلی وجود ندارد و مهم‌تر آن‌که هیچ چیز به یادگیرندگان املا نمی‌شود. یادگیرنده به عنوان جستجوگری در مسیر اکتشاف گام برمی‌دارد . و بنا بر نظر دیویی (فیلسوف بزرگ قرن بیستم1) معلم تنها، راهنمای این پروسه‌ی یادگیری در عمل محسوب می‌شود. آن هم در راه کشف حقیقت و نه آن‌چه به زعم آموزگار حقیقت است. تا از این مجرا (باز هم بنا بر نظر دیویی) به اصلاح فردی و اجتماعی نیل پیدا کنیم. در مقابل سیستم یادگیری سنتی که تغییر و پیشرفت بسیار بسیار محدودی آن هم با حرکت لاکپشت گونه‌ و به صورت بسیار جزیی ایجاد می‌کند.
این گروه، گروه جدیدی بود و من تاحالا باهاشون کلاس نداشتم (ونتیجتا اجرایی هم نداشتم؛ از آن‌جا که تمام ارائه‌هایم را به این شیوه‌ی مشارکتی-نمایشی اجرا می‌کنم)، به گمانم ورودی87 روان‌شناسی بالینی بودند. اما خاطره‌ی خوبی در ذهنم نقش بست و مهم‌تر از اون بسیار یادگرفتم ازشون. به تصویر کشیدیم برداشت‌های خودمون از نظریه رو، کاربستش رو، وحتی یه جاهایی هم خیلی نزدیک شدیم به اجرا.
چیزی که به طور جالبی برای من به عنوان ژوکر (جایگزین نقش معلم) کشف می‌شه در فرآیند یادگیری مشارکتی، نیازها، دغدغه‌ها، و حتی ترس‌های یاگیرندگان هست و طبعا جایی که اشتراک بیش‌تری داشته باشه بین اکثرشرکت‌کنندگان می‌گیریم می‌ریم جلو باهاش.
پرده‌ای که برای من بسیار جذابه پرده‌ی آخر یا "چه باید کرد؟" هست؛ جایی که پس از ساعت‌ها گفتمان و به اتفاق نظر رسیدن درمورد وضع موجود، و وضع ایده‌آل، در پی کشف راهکار و راه‌حل برای گذر از وضع موجود و رسیدن به آرمانشهر مطلوب هممون برمی‌آییم.
یکی از بحث‌های مهمی که امروز مطرح شد بحث "درماندگی آموخته شده" سلیگمن بود، که بنیان دیدگاه غالب روان‌شناسی قرن بیست و یک هست. این نظریه رفتار منفعل انسان و در نقطه‌ی اوج خودش افسردگی رو این‌طور تبیین می‌کند:
سلیگمن سگی را در قفسی قرار می‌دهد و در فواصل زمانی معین به او شوک الکتریکی می‌دهد، سگ تلاش‌های متفاوت و زیادی انجام می‌دهد برای مقابله با این محرک ناخوشایند. اما پس از مدتی دست از فعالیت وتلاش برمی‌دارد. (با این تبیین که محیط تحت کنترل من نیست و رفتار من هیچ اثری بر محیط ندارد.) از این پس با ارائه هر شوک الکترونیکی تنها زوزه ای می‌کشد و ناله‌ای می‌کند. سپس سلیگمن سگ را بیرون می‌آورد و درون قفس دیگری قرار می‌دهد؛ این‌بار سیستم به گونه‌ای تعبیه شده است که شوک‌های‌الکترونیکی (محرک‌های ناخوشایند) تحت تأثیر رفتار سگ تغییر می‌کنند؛ تنها کافی‌ست سگ پایش را تکان بدهد تا شوک الکترونیکی قطع شود. اما مشاهده می‌شود که سگ به حالت بی‌حال و منفعلی می‌افتد و شروع می‌کند به زوزه کشیدن و ناله!
سلیگمن در مورد علت انفعال قایل به وجود چنین روندی هست. وچقدر هم درست! هر کدوم ازما باکمی فکر کردن درمورد شرایط زندگی‌مون، خواسته‌هامون، رؤیاها، آرزوها و آرمان‌هامون می‌بینیم که چه حجمه‌ی عظیمی از اون‌ها به این سرنوشت شوم دچار شدند و به انفعال رسوندنمون (حالا برای هرکدوممون درجه بندی داره، امایه درجه ای از این انفعال رو به یقین هممون داریم) با تصور غلط غیرقابل کنترل بودن محیط، که خیلی وقتا فرض مسلم می‌دونیمش ناخودآگاه!
گاهی چه بخش‌های بزرگ و مهمی از زندگیمون رو که چون تو یه برهه از پسش برنیومدیم رها کردیم و
کوتاه اومدیم
از خواسته‌هامون!
از نیازهامون!
از رؤیاهامون!
از آرمان‌هامون!

منبع: وبلاگ صوفی نهفت http://sahirad.blogfa.com/

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *