در جشن روز صلح که موسسه بازی و اندیشه به همراه شورای کتاب کودک ، بامداد کتابخانه ها و سایر موسسات فعال در زمینه کودکان برگزار کرد، برای اجرای تئاترشورایی دعوت شدیم. شرکتکنندگان در این جشن، به جز کسانی که برای تفریح آخر هفته خود را در پارک میگذرانند، مربیان و فعالین حوزه کودک و خانوادههایی بود که خودشان و فرزندانشان با این موسسات همکاری داشتند.
در کنار غرفههای مربوط به موسسات یک میدان با مجسمه بال فرشتهای بود که برای اجرای آن روز به ما دادند. تا پیش از روز اجرا گروه اجرا بازدیدی از فضای اجرا نداشت و در لحظه به نسبت موقعیت خورشید صحنه و محل استقرار تماشاچیان را مشخص کردیم.
در بلندگویی اعلام کردند که نوجوانان برای مشاهده تئاتربه سمت بال فرشته بیایند. تعدادی دختر و پسر حدود 10 تا 14 سال و چند بزرگسال تنها و یا با کودکانشان در محل جمع شدند. کمی صبر کردیم و با صدای بلند اجرای تئاتر را اعلام کردیم تا آخرین افراد مشتاق هم دورمان جمع شوند و اندکی بعد آغاز شد.
جوکر از همه پرسید: شنیدهاید که میگویند فرزند عصای دست پدر و مادر است؟ به نظرتان میشود فرزندی نخواهد که عصای دست پدر و مادرش باشد؟
اجرا آغاز شد. صحنه اول وضعیت بد پدر و خانواده و همینطور عصبانیت صاحبخانه از عقب افتادن اجاره را نشان داد. صحنه دوم پدر و مادر مستاصل را و پدر که تصمیم میگیرد، علیرضا فرزند 12 سالهاش را سرکار بفرستد و علیرضا را نشان میدهد که میخواهد فوتبالیست شود و درس بخواند و نمیخواهد سر کار برود. صحنه سوم کارگاه خیاطی را نشان می دهد و صاحب کار و سرکارگرو اخراج علیرضا از کارگاه به خاطر حواسپرتی و اشتباهاتش در دوخت....
اجرا که به پایان رسید جوکر درمورد اینکه به نظر تماشاچیان مشکل چه بوده سوال کرد؟ آقایی که در تماشاچیان بود گفت که در واقعیت مشکلات چیزهای دیگری است، مثل مهاجرت افغانستانیها و جنگ، اما ما در نمایش چهره کارفرما را بد نشان دادیم. درصورتی که هم کارفرمای بد وجود دارد و هم کارفرمای خوب ... بعضی هم گفتند مشکل صاحب خانه است اجارهای که دیر شده. جوکر توضیح داد که یکبار دیگر نمایش را میبینیم و این بار هرجا که برای مشکل درون صحنه راهکاری به ذهنتان رسید دستتان را بالا کنید و راهکار را بگویید و اجرا کنید.
صحنه اول تکرار شد. اولین راهکار فرد خیری بود که پیدا شد و بدهی خانواده را به صاحبخانه داد. از نظر بعضیها راهکار خیلی خوب و انساندوستانه بود. ولی همیشه از اینجور آدمهای خیر پیدا نمیشود. یکی از راهکارها این بود که در را به روی صاحبخانه باز نکنیم. نظر تماشابازیگران این بود که این راهکار وقفهای ایجاد میکند ولی به حل شدن مشکل کمکی نمیکند. مداخلات اکثرا توسط نوجوانان انجام شد.
صحنه دوم تکرار شد. مداخله یکی از پسران نوجوان این بود که خودش به پدرش گفت نگران نباشد و او دکه خیارشورفروشی راه میاندازد و همه خانواده با هم خیارشور درست میکنند و میفروشند. نظر تماشابازیگران این بود که راهکار خوبی است اما زمان زیادی میبرد و مشکل خانواده را در زمانی که دارند حل نمیکند. یکی دیگر از مداخلات این بود که مادر تصمیم میگیرد کارش را تغییر دهد و بیشتر کار کند. که دوباره نظر تماشابازیگران این بود که ادامه زندگی برای مادر به این شکل دشوار است.
صحنه سوم تکرار شد. مداخله اول پسری بود که به عنوان صاحب کار آمد و نقش صاحب کار خوبی را بازی کرد که به علیرضا زمان میدهد تا اشتباهش را جبران کند و کار یاد بگیرد. نظر تماشابازیگران این بود که مداخله خوبی است اما همیشه اتفاق نمیافتد. از نظر بازیگران نمایش این اتفاق خیلی دور از ذهن است. مداخله دیگر این بود که همکار علیرضا زمانی که رفتار سرکارگر با او را دید اعتراض کرد و از او دفاع کرد و سکوت نکرد. نظر تماشابازیگران این بود که این حرکت با وجود اینکه به حل مشکل کمکی نکرد اما باعث ایجاد همدلی و از بین بردن بیتفاوتی شد.