روایت اول: بهزاد عبدوی
• شنبه دوم تیر 1403 / ساعت 10 صبح / جلسه هماهنگی و تشکیل گروه در دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران
از چند روز پیش برای جلسه ی هماهنگی و تشکیل گروه برای پروژه تئاتر شورایی فراخوانی آماده و اطلاع رسانی کرده بودم. تعدادی از دوستان ابراز علاقه کردند و در جلسه حاضر شدند. (سپهر، پوریا، غزاله و مریم). در شروع جلسه کمی با هم گپ زدیم. پیشنهاد دادم خودمان را با جزئیات بیشتری به یکدیگر معرفی کنیم. هر کدام مان علاوه بر معرفی معمول، سعی کردیم از نسبت و ارتباط مان با هنر و از تجربه های تئاتری و اجتماعی پیش از این مان به یکدیگر بگوییم. وقتی نوبت به من رسید علاوه بر این ها، توضیحاتی نیز در مورد تئاتر شورایی و شیوه ی تئاتر مجادله به دوستان دادم. اینکه در صورت تمایل به همکاری، در طی جلسات تمرینیِ فشرده، با مشارکت جمعی و گفت و گوی گروهی به یک مسئله ی مرکزی خواهیم رسید و بر اساس آن یک اجرای مدل آماده خواهیم کرد. سپس در روز اجرا، نمایش مدل را اجرا خواهیم کرد و با مشارکت تماشاگران، برای مسئله ی مطرح شده در نمایش، راه حل های عملی را بررسی خواهیم کرد. بجز پوریا، دوستان دیگر تجربه ی قبلی و آشنایی چندانی با این شیوه ی تئاتری نداشتند اما همه مشتاق حضور در این پروژه بودند. گروه تشکیل شد و از همان جلسه اول شروع به انجام بازی ها و تمرین های مختلف کردیم.
• 9 جلسه تمرین فشرده
فقط 3 هفته تا روز اجرا زمان داشتیم. در پایان جلسه ی اول، برای 8 جلسه ی بعدی برنامه ریزی کردیم. در جلسات بعد، علاوه بر اینکه برای زمینه چینی و آماده سازی، بازی ها و تمرین های مختلف و مرتبط با اهداف تئاتر شورایی را انجام دادیم، در مورد مسائل مختلفی که به عنوان دانشجو با آنها مواجه هستیم نیز گفت و گو کردیم.
"چه مسئله ای هست که این روزها ذهن و زندگی تون رو درگیر کرده و تا به حال نتونستید براش راه حل پیدا کنید؟"
در پاسخ به این پرسش و پرسش هایی مشابه و با گفت و گوهای متعدد، به مسائل مختلفی رسیدیم. سعی کردیم با تکنیک تئاتر تصاویر، مجسمه هایی از مسائل مطرح شده را بازسازی و عینی سازی کنیم. اما هر بار فکر می کردیم لازم است بیشتر تمرین و گفت و گو کنیم.
تا اینکه در یکی از جلسات به موضوع مورد توافق همه رسیدیم. HPV . هر کدام مان شنیده ها یا حتی تجربه هایی از این مسئله داشتیم و فکر کردیم این روزها ابتلا به HPV به شکل پنهانی و در زیر پوست اجتماعات مختلف، در حال گسترش است. به خصوص در بین دانشجوها و گروه های دوستی (این افراد بیشترین افرادی بودند که ما با آنها در ارتباط بودیم و روایت هایی از افراد مختلف در مورد ابتلا به HPV شنیده بودیم). بعد از توافق جمعی در مورد مسئله ی اصلی نمایش، دست به کار شدیم و تصاویری ساختیم از روایت های مختلفی که در این مورد شنیده بودیم. مجسمه هایی با محوریت موضوع اصلی.
در جلسه بعد شروع کردیم به ایده پردازی و بارش فکری و بر روی تخته وایت برد، شکل هایی کشیدیم و سعی کردیم مسئله را از جنبه های مختلف بررسی کنیم. از جنبه های فردی، خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی تا پزشکی بهداشتی و آموزشی و ... . سپس برای هر یک از این ابعاد، صحنه ای نمایشی ساختیم. هر صحنه برشی شد از زندگی شخصیت اصلی نمایش (الهام). نمایشی شامل 6 صحنه ی کوتاه، از کودکی تا دانشجویی الهام و مبتلا شدنش به نوع پیشرفته ی HPV در شرایطی دشوار و به دور از خانواده. احتمال ابتلا به سرطان دهانه ی رحم و استیصال او برای چگونگی مواجهه با این مشکل. نه از پس هزینه های درمان بر می آید و نه به دلیل ترس از واکنش پدر و مادرش می تواند موضوع را با آنها در میان بگذارد. شریک جنسی اش نیز مسئولیت قبول نمی کند و از او فاصله می گیرد. در صحنه ی آخر الهام تنهاست و مدام صدای سرزنش دیگران را می شنود و نمی داند چه کند. نمایش در همینجا به پایان می رسد.
پس از تکمیل شدن صحنه های اجرای مدل، کمی به زیبایی شناسی اجرا (لباس، نور، صحنه و ..) پرداختیم و فرصت داشتیم کمی هم تمرین بداهه پردازی کنیم تا بازیگران بتوانند به مداخله های تماشاگران در روز اجرا واکنش های مناسب تری داشته باشند. در نهایت هم من به یادداشت هایم رجوع کردم و با مرور آنها سعی کردم خودم را برای تسهیلگری گفت و گوها در زمان اجرا و اجرا گردانی آماده کنم. اینگونه همگی آماده ی اجرا بودیم.
• شنبه 23 تیر 1403 / ساعت 10 صبح / دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران
روز دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر. عنوان نظری و عملی پایان نامه ام هر دو در مورد تئاتر شورایی بودند. برای اجرا از دوستان و تماشاگران مختلفی دعوت کرده بودیم که حضور داشته باشند. با توضیحی خیلی کوتاه، اجرا را شروع کردیم. تماشاگران شش صحنه ی کوتاه حدود 2 دقیقه ای را تماشا کردند تا اینکه نمایش با بحران به پایان رسید. بعد از اتمام اجرای مدل، گفت و گو با تماشاگران را با سوال هایی شبیه به این شروع کردیم.
"به نظر شما مسئله چه بود؟ چه شد که این طور شد؟ "
بعضی از تماشاگران ریشه ی مشکل را در کودکی می دیدند و بعضی دیگر در نوجوانی. بعضی ریشه و علت را ضعف در سیستم آموزشی می دیدند و بعضی دیگر در عدم ارتباط نزدیک والدین با فرزندشان. وقتی که یخ تماشاگران آب شد، از آنها خواستم راه حل شان را روی صحنه امتحان کنند.
" بیایید با هم یه بازی کنیم. ما دوباره نمایش رو اجرا می کنیم. هر جایی که خواستید، می تونید نمایش رو قطع کنید. دستتون رو بالا بیارید و بگید کافیه. بعد برای اجرای راه حل تون روی صحنه بیایید و در نقش شخصیت اصلی یا اطرافیانش قرار بگیرید و پیشنهادتون رو در قالب شخصیت مورد نظرتون اجرا کنید. اینجوری می تونید در هر مرحله ای از این روند که خواستید، قصه رو تغییر بدین تا به سرانجامی که دیدیم منجر نشه."
نمایش را از صحنه اول شروع کردیم. کودکی الهام. یکی از تماشاگران نمایش را قطع کرد و به جای پدر الهام روی صحنه آمد و بیشتر به حرف های الهام گوش داد. راه حل اش این بود که ارتباط همدلانه بین دختر و پدر باعث ایجاد امنیت بین آنها می شود و اینگونه الهام می تواند در بزرگسالی با پدرش در مورد مشکل اش حرف بزند و درک شود و از او کمک بخواهد (بدون اینکه از واکنش پدرش بترسد).
تعدادی از تماشاگران نقش مادر را در تربیت جنسی الهام در کودکی پر رنگ تر دیدند و سعی کردند در نقش مادر او را بیشتر با بدنش آشنا کنند تا در نوجوانی و بزرگسالی به مراقبت بیشتر از خودش و توانایی اش در نه گفتن منجر شود.
بعد از چند مداخله ی مختلف، پدری حدود پنجاه ساله که دختری جوان هم داشت در اجرا مداخله کرد. دستش را بلند کرد و روی صحنه آمد. اعلام کرد که قصد ندارد در نقش خاصی بازی کند اما نظر مهمی دارد. فضا را برای ابراز نظرش مهیا کردیم و روی صحنه شروع به سخنرانی کرد. با اینکه دست و پایش از استرس می لرزید، اما با انگیزه ی زیادی در مورد خدا، انسان، معنویت، روح، پیامبران و امامان گفت. منظورش این بود که با اتصال به خدا و معنویت می توان از این مسائل پیشگیری کرد. در حین سخنرانی او، از طرف تماشاگران گه گاه صدای واکنش های مخالف شنیده شد اما تقاضا کردم اجازه بدهند که او نظرش را به طور کامل ابراز کند. بعد از اتمام حرف هایش از حاضرین درخواست کردم که او را تشویق کنند. نه برای موافقت با نظراتش (که می توانیم موافق یا مخالف باشیم) ، بلکه به دلیل روی صحنه آمدن و ابراز نظرش. به نظر می رسید از اینکه تئاتر ما این امکان را به او داده بود هیجان زده شده بود و لحظاتی فراموش کرده بود که قرار بود در مورد اجرا و روند قصه پیشنهاد بدهد. سعی کردم به او کمک کنم افکارش را در قالب نمایش و شخصیت مورد نظرش بیان کند. تصمیم گرفت در جای پدر بنشیند و از زبان پدر بخشی از حرف های قبلی اش را تکرار کرد. این بار خطاب به الهام دختر 4 ساله ی نمایش. پس از اتمام مداخله اش از حاضرین پرسیدم که آیا با راهکار او موافق اند؟ از نظرشان راه حل موثری بود؟ با این سوال همه ی حاضرین بر علیه او شدند و علاوه بر اینکه مخالف راهکارش بودند، نوعی قضاوت منفی در مورد او و نظریاتش شکل گرفت.
در اینجا فکر کردم لازم است هدف تئاتر شورایی را بار دیگر بیان کنم.
" تئاتر شورایی تمرینی ست برای گفت و گو. تمرین گفتن و شنیده شدن. اجرا کردن و دیده شدن. بی تفاوت نبودن و ابراز نظرکردن. تمرین کنار هم بودن و تلاش برای دیدن مسائل مان از جنبه های مختلف، با امید به اینکه در زندگی واقعی و در اجتماعات دیگر هم ببینیم و بشنویم و بپذیریم و ابراز کنیم". حاضرینی که به پدرِ سخنران واکنش منفی نشان داده بودند، در حین حرف های من آرام سر تکان دادند و سالن کمی آرام تر شد.
پس از چند مداخله ی کوتاه دیگر، زمان جلسه به اتمام رسید اما تماشابازیگران دیگری بودند که همچنان قصد مداخله داشتند. اما زمان برای مداخله های بعدی نداشتیم. با پوزش و امید به دیدار یکدیگر در اجراهای آینده و با اعلام اساتید داور، قرار شد همگی برای ارائه ی نظری به طبقه ی بالا برویم. در مسیر راه پله ها، به این فکر می کردم که احتمالا هدف بوال از تئاتر مورد نظرش، رسیدن از نظریه به عمل و از فکر به کنش عملی بوده است و چه خوب که همه ی ما (گروه اجرایی و حاضرین در سالن) در این تجربه ی تئاتر مجادله پیش از ارائه نظری، سعی کردیم نظرمان را به عمل و کنش صحنه ای تبدیل کنیم.
روایت دوم : غزاله حریرچی (بازیگر)
جمع شدن یه گروه تئاتر کنار هم برای اجرای تئاتری به اسم تئاتر شورایی. این چیزی بود که سپهر توی یه ویس به من گفت:
بهزاد میخواد واسه پایان نامه اش کار کنه و یه فراخوان گذاشته، اگه تایم داری بیا. تجربه ی جالبیه.
حدود یه سال بود که حالم با تئاتر خوب نبود. تقریبا حالم با هیچی خوب نبود. تازه درگیر دکتر و مریضی شده بودم و فکر می کردم احتمالا دیگه چیزی از زندگیم نمونده اما نمی دونم چرا یه دفعه چیزی ته دلم خواست که به سپهر بگم میام.
پیام دادم که سپهر جان اگه تایمم خالی بشه میام. به خواهرم گفتم میخوام برم سر تمرین یه کار جدید. تعجب کرد. حق هم داشت. چون آخرین بار حالم از پلاتو به هم خورده بود و هرچی بعد از اون سعی کرده بودم برم سر کار نتونسته بودم. گفتم این فرق داره. بیهوده قرار نیست ادای یه داستان الکی رو در بیاریم. این تئاتر شوراییه . گفت چی هست؟ گفتم برو تو گوگل سرج کن بخون. باحاله (خودشم هنرجوی تئاتر)
جلسه هماهنگی و تمرین اول، ساعت 10 بود. انقدر با خودم سر رفتن یا نرفتن درگیر بودم که حواسم نبود ساعت 9:30 شده. بالاخره راه افتادم و با تاخیر به محل تمرین رسیدم. معذرت خواهی کردم و نشستم. بهزاد گفت ما شروع نکرده بودیم تا برسی. قرار شد هرکی خودش رو معرفی کنه. از خودمون و کارای هنری و ... گفتیم. یکی معلم بود. یکی مربی. یکی از رشته مهندسی اومده بود سراغ تئاتر . یکی دیگه هم تازه از تحصیل در امریکا برگشته بود. کلی حرف زدیم، کلی هم تمرین ژست و قاب عکس انجام دادیم که با همه وجود حس می کردم یخ بدنم داره با تئاتر دوباره باز میشه.
توی جلسه های بعدی علاوه بر بازی ها و تمرین های مختلف، برای پیدا کردن یه موضوع صحبت های زیادی داشتیم. از همه چیز. از سیاست (که اتفاقا دوره ی انتخابات بود و بحث داغ) تا مسائل شخصی و درگیری های خانوادگی و ... .
تا اینکه یه روز توی یه جلسه که اتفاقا محل تمرین، کلاس بچه های احتمالا زیر ١٠ سال بود، روی صندلی های کوچولویی که زیر تن بزرگسالی ما بهشون زور اومده بود (مخصوصا بهزاد که با قد ٢ متری رو صندلی کوچولوی صورتی خیلی خنده دار نشسته بود) بالاخره به موضوع اصلی مون رسیدیم. لحظه ی عجیبی بود. هر کس دغدغه ی اون یکی رو کامل می کرد و این ایده دقیقا مثل یه بچه رشد کرد تا رسید به کلمه ی آخر .HPV .
خودش بود. یه چیزی که همه ی مارو به وجد آورد. آدم های غریبه ای که هفته ی پیش اسم همدیگه رو هم به زور یادشون می موند ، حالا رسیده بودن به یه کلمه که نه فقط بین ما ، حتما که اون بیرون هم بین همه شده بود یه مسئله ی جدی. مسئله ی جدی چون از یه دکتر زنان شنیدم که می گفت روزانه تعداد عجیب بالایی از مراجعه کننده هایی داره که همه تستHPV مثبت میشن و بعد احتمال بالای سرطان دهانه رحم.
خلاصه که تمرین رو با این موضوع شروع کردیم. ساختن تصویرهایی از عواطف مون در این رابطه تا رسیدن به یه داستان.
داستان قسمت به قسمت با تیکه هایی از تجربه ها و حس های هر کدوم شکل گرفت و رسید به تصویر آخر که هربار حال تک تک خودمون رو دگرگون می کرد و می رسوندمون به غم. اینکه تک تک ما هم درست شبیه به این شخصیت های داستان، چقدر نادیده گرفته شدیم ، چقدر نشنیدن مون و چقدر دعوا شدیم و ... .
خلاصه اینکه بعد از چند جلسه تمرین فشرده رسیدیم به اجرا و چشمای آدما.
در مواجهه با اجرا و مسئله ای که مطرح کردیم، یکی غم داشت، یکی شرم. یکی ترس داشت، یکی خشم. و آدمایی که سعی می کردن برای مسئله ای که معمولا اغلب ازش فرار می کنیم، راه حل پیشنهاد بدن و در موردش حرف بزنن. دستاشون میومد بالا، دل شون می خواست توی این چرخه ی اشتباهِ ندیدن و سرپوش گذاشتن و رد شدن تغییر ایجاد کنن.
یه پسر حدودا بین ٢٠ تا ٣٠ ساله سعی کرد جای یه پدر به بچه ی چهارساله راجع به اندام جنسی آموزش بده. راه حل می تونست همینقدر ساده باشه. "حرف زدن" در کودکی برای جلوی از یک بحران در بزرگسالی و آدمای دیگه ای که هر کدوم راه حلی داشتن و نظر و پیشنهاد و مداخله ای.
تا اینکه به خاطر کمبود زمان ، اعلام شد دیگه نمی تونیم ادامه بدیم و اجرا به پایان رسیده. اعدادی از تماشاگرا ناراحت بودن از این که وقت نشده بیان روی صحنه و بازی کنن و درخواست کردن که بازم این کار اجرا بشه تا بتونن مداخله کنن و شاید راه حلی پیدا بشه.
تجربه ی عجیبی بود. ما قبل از اجرا نگران بودیم که نکنه آدما مداخله نکنن و همون آدما ناراحت بودن از اینکه زمان کم اومده برای مداخله.
به نظرم ما آدم هایی هستیم که دوست داریم حرف بزنیم و راه حل پیدا کنیم. بر عکس چیزی که به طور عامیانه همیشه فرار می کنیم از مواجه شدن با مسائل مون.
سر آخر وقتی از سالن اجرا بیرون اومدیم، حس خوبی داشتم. یه جور حس خلاف بیهوده بودن. حس موثر و مفید بودن. انگار این که دیدم آدما می دیدن ، می شنیدن و فکر می کردن که چه کاری میشه کرد برای حل مسئله ی شخصیت اصلی و نرسیدنش به بحران نهایی، زخمای دل من هم داشت التیام پیدا کرد. چون من هم با خودم شروع کردم به حرف زدن و دیدن و شنیدن.