دومینو
تجربهی پروژهی تئاتر شورایی (1)
با زنان مهاجر جنگزده
حمزه عالیپیام
آگوستو بوآل، تئاتر ستمدیدگان را ایده پردازی کرد تا تئاتر را اجتماعی کند. او در مقابل ایدههای ارسطو درباره هنر، زیبایی و تئاتر میایستد و آن را صنعت شعر سرکوبگر مینامد. در تراژدی ارسطویی، گروه اجرا، ارزش و ضد ارزش را به تماشاگران تحمیل میکنند. آنها با استفاده از هامارتیا ، نفس و جان تماشاگران را تزکیه و پاکسازی از شر میکنند. اما بوآل میگوید شر همین فاصله گذاری بین صحنه و تماشاگران است. شر تحمیل اراده است. او دیوارهای تئاتر را فرو میریزد، فاصله را از بین میبرد و با ورود تماشاگران به صحنه، ژوییسانس و تزکیه نفس را جمعی میکند.
کاتارسیس در ایدهی ارسطو با ترس همراه است. اما کاتارسیس در ایده بوآل با پرسش و شناخت همراه است. بوآل دو نوع لذت و هیجان را تعریف میکند. لذتی که تئاتر تجاری یا بوطیقای ارسطو میآفریند مانند راندن یک خودرو با سرعت 250 کیلومتر در ساعت است. و لذت و هیجانی که در بوطیقای بوآل به وجود میآید از جنس لذت و هیجان ارشمیدوس در لحظهای است که عریان از حمام بیرون دوید و فریاد زد فهمیدم!
در تئاتر ستمدیدگان قهرمان وجود خارجی ندارد. همه قهرمان شکست خوردهی زندگی هستیم. به این ترتیب کارگردان جای خودش را به ژوکر میدهد و تماشاگران به تماشا-بازیگر تبدیل میشوند. به کلام دیگر بوآل انحصار هنر تئاتر را لغو میکند و آن را به صاحبش بازمیگرداند. در تئاتر ستمدیدگان همه میتوانند تئاتر بازی کنند حتی بازیگران و همه جا میشود تئاتر اجرا کرد حتی در سالن تئاتر.
1
پاییز سال 1396 در یک سمن(2) در یکی از محلههای فقیر جنوب غرب تهران کار میکردم. فعالیتهای این سمن با شعار لغو کار کودک در زمینهی حقوق کودکان متمرکز بود. در آنجا من با کودکان 7 تا 16 ساله کار میکردم. کودکانی که به علت فقر خانواده و یا از کار افتادگی پدر خانواده مجبور بودند تمام روز را کار کنند. به همین دلیل و البته به دلیل ناتوانی در پرداخت هزینههای آموزش از حق تحصیل هم محروم بودند.
ساکنین این محله و خانوادههای تحت پوشش این سمن از اقوام فارس، شاهسون، افغان، تاجیک، ازبک و... بودند که هر یک به دلایل گوناگون، مجبور به ترک خانههایشان و مهاجرت به جنوب تهران شدهاند تا برای خود و خانوادهشان زندگی بهتری فراهم کنند. برخی از این خانوادهها از بیآبی، و برخی دیگر از جنگ و بیکاری و بدهی فرار کردند. اما در تهران با شرایط وحشتناکتری درگیر میشوند.
بنا بر آمار نرخ خط فقر در شهریور ماه سال 1396 بیشتر از 4 میلیون تومان بود(3) . زمانی که کارخانهها و کارگاههای زیادی پشت سر هم تعطیل میشدند و مردم زیادی بیکار. کسانی هم که کاری داشتند با حقوق ماهیانه 800هزار تومان در ماه کارگر ساختمان بودند، با 12 ساعت کار سخت روزانه، بدون قرارداد، بدون بیمه و بدون امنیت شغلی. و یا با همین حقوق و شرایط کاری مشابه به عنوان سرایدار، نگهبان، گچکار، آهنگر، نظافتچی، ظرفشور، آبدارچی و... کار میکردند. متوسط اجاره بهای یک خانهی 20 متری در این منطقه حدود 800.000 تومان بود. با این حساب این آدمها (زنان، مردان و کودکان) برای کسب درآمد بیشتر و پرکردن شکاف خط فقر به کارهایی مثل تن فروشی، فروش اعضای بدن (مثل خون، قرنیهی چشم، کلیه، کبد، مغز استخوان و...)، تولید و فروش مواد مخدر به ویژه شیشه، دستفروشی، دزدی، فروش نیروی کار کودکان و... میپردازند.
بنا بر آمار رسمی در سال تحصیلی 97-96 در مقطع ابتدایی 142.000 کودک ایرانی به علت فقر، بیماری، بیکاری، مهاجرت، دیرآموزی، نبود علاقه و نداشتن انگیزه در مقطع ابتدایی از تحصیل بازماندهاند(4) (کودکان مهاجر و بسیاری از کودکان ایرانی بازمانده از تحصیل شناسنامه ندارند و در آمار حساب نمیشوند). در نبود قانون و ضمانت اجرایی و حمایتی از کودکان به ویژه دختران، بسیاری از خانوادهها برای فرار از فقر در ازای دریافت مبالغی بین 15 میلیون تومان تا 50 میلیون تومان به عنوان شیر بها و دریافت وام ازدواج از بانکها، دختران 8 تا 15 ساله را مجبور به ازدواج میکنند.
در واحد مددکاری این سمن ما جلسههای منظمی داشتیم، دور هم جمع میشدیم و دربارهی تجربیات جالب و حتی مشکلات و دردسرهای کارمان با هم صحبت و مشورت میکردیم. در یکی از این جلسهها من و شادی شریفزاده و حمیدرضا مصیبی، مسئولین واحد مددکاری اجتماعی این سمن، قرار گذاشتیم تا یک پروژه تئاتر شورایی با زنان مهاجر جنگزده کار کنیم.
ما در مواجهه با این خانوادهها یک چرخهی آبا و اجدادی از ستم را مشاهده کرده بودیم. ما در مواجهه و مصاحبت با این خانوادهها دیده بودیم که چطور فقر و فلاکت از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و به ارث میرسد، وضعیت خشن و بیرحم زندگی کودکانی که در کارگاههای نجاری، خیاطی، تراشکاری، تولیدی کفش، پرسکاری، مکانیکی، موتورسازی، آهنگری، تفکیک زباله، حفر چاه آب و مسیر فاضلاب شهر تهران، آجرپزی و... تصویر مجسم روایت پدرها و مادرها از کودکی خودشان و کودکی پدرها و مادرهایشان است. فضای خانهها بسیار متشنج و پر تنش است و کتک زدن کودکان امری عادی است. بارها پدر و یا مادر کودکی که با من کار میکرد از من میخواست تا فرزندش را کتک بزنم. (مسلمن من این کار را نمیکردم). حمیدرضا و شادی با تئاتر شورایی و قدرت شگفت انگیزش آشنا بودند.
به این ترتیب به پیشنهاد حمیدرضا و همراهی شادی، تصمیم گرفتیم یک پروژهی تئاتر شورایی با مادرانِ کودکانِ این منطقه تعریف و عملی کنیم.
2
من با اعضای گروه تئاتر شورا صحبت کردم و از میان آنها فروغ جواهری (خانم بازنشسته 62 ساله) و محمد رضایی (فعال اجتماعی 27 ساله) مشتاق بودند که در این پروژه همکاری کنند. نخستین مشکلی که سر راه ما بود محدودیتهای افراطی مذهبی بود، مخصوصن در این تعریف مذهبی زنان مجاز نیستند در اجتماع حاضر شوند. نه تنها صحبت کردن، چشم در چشم شدن و خندیدن یک زن و مرد نامحرم امری غیرقابل تحمل است، بلکه تئاتر و امور هنری هم لهو و لعب و ممنوع است و به خصوص زنان نباید به چنین اموری بپردازند. برای همین حضور فروغ و شادی خیلی موثر بود. دو مرد با دو زن یک توازن جنسیتی میساخت که میتوانست به شکلگیری ارتباط به دور از دیوار جنسیتی در مرور زمان میان من به عنوان ژوکر (تسهیلگر تئاتر شورایی) و زنان شرکت کننده به عنوان همشهری و تماشا-بازیگر کمک کند.
حمیدرضا و شادی به زنان و مادرانی که با این مرکز در ارتباط بودند، اطلاع دادند که باید برای جلسهای درباره وضعیت فرزندانشان به محل سمن بیایند. ما قرار بود کاری بکنیم که در آن محیط سابقه نداشت. زنانی را که در کودکی ازدواج کرده بودند، در سن 20 سالگی 2 و یا 3 بار زایمان کرده بودند و اجازه خروج از خانه را نداشتند را جمع کنیم و تئاتر کار کنیم. ما (من، حمیدرضا، شادی، محمد، فروغ) فکر کردیم که چطور کار را شروع کنیم. خب این محیط کمی نسبت به امریکای جنوبی (مبدا تئاتر شورایی) متفاوت بود و فکر کردیم اگر بخواهیم با بازی شروع کنیم و سراسیمه پردههای شرم و حیا را کنار بزنیم قطعن دافعه ایجاد خواهد کرد و شکست خواهیم خورد. ما درست پیشبینی کرده بودیم که آنها در جلسهی نخست بخاطر شرم در حضور دو مرد سخن نخواهند گفت. برخی از آنها حتی صورتهایشان را با روسریهایشان میپوشاندند و از من رو بر میگرداندند یا تمام مدت به زمین نگاه میکردند. به همین خاطر تصمیم گرفتیم در جلسهی نخست بازی نکنیم و با آشنایی و معارفه شروع کنیم، بعد با پرسش دربارهی چگونگی رابطهی مادران و کودکانشان صحبت را ادامه دهیم.
از شرکتکنندگان خواستم تا برای ما بگویند رابطهشان چگونه است؟ و با فرزندانشان چه مشکلی دارند؟ البته در میان آنها کسانی هم بودند که با انرژی در بحث شرکت میکردند و نظرشان را میگفتند. گاهی پیش میآمد برای این که کسانی که منفعل و خجالتی بودند را وارد بحث کنم، محترمانه و مستقیم مخاطب قرار میدادم و او در نهایت حرفش را در گوش یکی از زنان میگفت و آن شخص به نیابت از او حرفش را به جمع میگفت. این اتفاق خوبی بود، گاهی پیش میآمد فرد انتقال دهنده، پیام را اشتباه بیان کند و تکرار این موضوع موجب میشد تا صاحب پیام از کوره در برود و خودش حرفش را بزند.
در طول جلسهی نخست بحث خیلی سخت شروع شد. زنانی که شرکت کرده بودند توقع داشتند ما برایشان دربارهی اصول روابط مادر و کودک سخنرانی کنیم، خودشان اعتماد به نفس نداشتند و پردههای شرم مانع شکلگیری ارتباط بین ما بود. جسارت صحبت کردن وجود نداشت. مجبور بودم هر سوال را به شکلهای مختلف بیان کنم. تا این که یک نفر شروع کرد و گفت:
"من از دست بچهام خسته شدم، هم دعوا میکند و برادر کوچکش را کتک میزند و هم درس نمیخواند حتمن باید او را کتک بزنم تا آرام شود."
مثل دومینو است. قانون و جامعه پدر را میزند، پدر مادر را، مادر کودک را، کودک بزرگتر کودک کوچکتر را و کودک کوچکتر... اولین نفر که صحبت کرد نفر دوم شروع کرد و هر کس نفر بعدی را ترغیب میکرد تا صحبت کند. آنها دربارهی شیطنتها، خشونت، حسادت، لج بازی، حرف گوش نکردن و گاهی باج خواهی کودکانشان حرف زدند. در مدتی که آنها حرف میزدند من روی تخته به شکل تیتروار صحبتهای آنها را خلاصه کردم و نوشتم تا بعد بتوانیم سریع مرورشان کنیم و از میانشان یکی که برای همه مشترک است را انتخاب کنیم و در ادامهی کار بر آن متمرکز شویم. در پایان صحبتها، من روند کار را برای آنها توضیح دادم و متوجه شدم آنها سواد ندارند تا بتوانند تیتر موضوعهای مورد بحث را از روی تخته بخوانند. من از روی تخته تیترها را خواندم و باز آنها را مرور کردیم و در نهایت همه گفتند مسالهی حسادت مهمترین مشکلی است که تکتکشان با فرزندانشان دارند.
مشکل دوم ما زمان بود. هر هفته یک ساعت فرصت داشتیم، چرا که زنان شرکتکننده باید هر چه سریعتر به خانه باز میگشتند تا وظایف زن بودن را انجام دهند.
در پایان دیدم که جلسه خیلی گرم و پرنشاط شده است. یک نیروی درونی به من گفت: "وقت بازی است". فکری به سرم زد و به مادران شرکتکننده گفتم:
"ما در هر جلسه تعدادی بازی به شکل عملی انجام خواهیم داد تا شما دقیق آنها را یاد بگیرید و در خانه با فرزندانتان انجام دهید."
بعد گفتم چون مدتی روی صندلی نشستیم بدنهایمان خشک شدهاند و از آنها خواستم کمی راه برویم و با شمارش من دم و بازدم انجام دهیم. بعد از راه رفتن، برای اختتامیه، دو بازی انجام دادیم. یک بازی حرکتی بازی (هیپنوتیزم کلمبیایی) و یک بازی پرورش حواس به نام "بگو چیه؟". از آنها خواستم گروههای دو نفره تشکیل دهند و هرکس با نوک انگشت روی کمر همگروهش یک کلمه بنویسد یا یک شکل ساده نقاشی کند و بپرسد: "بگو چیه؟" سپس نفر دوم باید حدس بزند. از آنها خواستم در خانه این بازیها را با فرزندانشان انجام دهند و هفتهی آینده بگویند این بازیها در ارتباطشان چه تاثیری داشته است.
در پایان جلسه به مادران پیشنهاد کردیم که در کلاس سوادآموزی شرکت کنند. چند نفری که مشتاق بودند را به کلاسهای سوادآموزی واحد آموزش معرفی کردیم تا خواندن و نوشتن بیاموزند.
3
هفتهی دوم ما (گروه بازیگران) قرار گذاشتیم یک بازی تمرکزی (مجوز) و یک بازی حرکتی (دایرهی مجسمهها) انجام دهیم و اگر مشخص شود که شرکتکنندگان میتوانند بدنشان را آزاد کنند با انجام تئاتر مجسمه، کار را ادامه دهیم.
در ابتدا از مادران خواستم تا کمک کنند بیاد آوریم هفتهی قبل چه کار کردیم. با کمک سه نفر از شرکتکنندگان این کار انجام شد. از بین آنها فقط دو نفر در خانه با فرزندانشان آن بازیها را انجام داده بودند. مشکل سوم ما تعداد زیادی بچهی چند ماهه تا 5 ساله بود که همراه مادرانشان به جلسه میآمدند. همیشه تعداد زیادی کالسکه در کنار سالن تمرین ما بود و چند مادر در حین کار به بچههایشان شیر میدادند. دیدن بچههایی که شیر میخوردند به من اجازه نداد از مادران بخواهم تا بلند شوند و بازی حرکتی انجام دهیم. پس کار را با یک بازی تمرکزی دیگر (یک کلاغ، چهل کلاغ) ادامه دادیم تا از حرکت پرهیز کنیم. بنابر این همان طور که بر صندلی به شکل دایره نشسته بودیم بازی را انجام دادیم.
بازیها واقعن موثر هستند و جمع را سریع گرم و با نشاط میکنند. زمانی که بازی میکردیم، لحظههایی که یک نفر اشتباه میکرد باعث میشد تا همه بخندند. آنها خودشان هم به اشتباههای خودشان میخندیدند. بعد وارد بحث شدیم. موضوع حسادت فرزندان که هفتهی پیش مشخص کرده بودیم. از آنها خواستم تا چند نمونه از این رفتار فرزندانشان را به یاد بیاورند و برای جمع بازگو کنند. چند مادر چند نمونه تعریف کردند و در نهایت تصمیم گرفتیم روی تجربهی شیرین خانم متمرکز شویم و دقیقتر موضوع را بررسی کنیم و به کمک هم راه حل پیدا کنیم. او تعریف کرد که یک کارگر نظافتچی است و سه فرزند دارد. خانم یکی از خانههایی که در آن کار میکند گاهی چیزهایی میدهد تا به بچههایش بدهد. چند هفته پیش خانم آن خانه دو کوله پشتی آبی و یک کوله پشتی قرمز داد. در خانه دو تا از بچهها کیف قرمز را میخواستند و همین موضوع موجب میشود تا با هم دعوایشان شود. سرانجام شیرین خانم آنها را کتک میزند و هر سه کیف را از بچهها میگیرد و قایم میکند. شب که بچهها خوابیدند شیرین خانم کیف قرمز را با رنگ مشکی، سیاه میکند. صبح وقتی بچهها میبینند کیف قرمز سیاه شده است گریه میکنند و شیرین خانم باز آنها را کتک میزند و بچهها باز گریه میکنند. بعد شیرین خانم به بچهها میگوید:
"گریه نکنید. من خودم بدبختی زیاد کشیدهام. شما اگر گریه کنید من هم گریه میکنم."
و بچهها دیگر گریه نکردند!
تمام مادران شرکتکننده همحسی بسیار قوی با مشکل شیرین خانم داشتند و همین طور تجربههای مشابهی. همین موضوع به من جسارت داد تا بدون برنامهریزی قبلی از مادران بخواهم کمک کنند این صحنه را بازسازی کنیم تا بتوانیم آن را بهتر بفهمیم و بررسی کنیم. هیچ کس داوطلب نشد. همه سکوت کردند. با کمک بازیگران گروه شورا، محمد و فروغ و شادی صحنهی روایت شیرین خانم را بازسازی کردیم. از خود شیرین خانم خواستم تا کار ما را کامل کند. صحنه را یک بار کامل تماشا کردیم و دربارهی آن صحبت کردیم. بقیه هم گفتند که هر یک به نوعی با این موضوع درگیر هستند و تجربههایشان را تعریف کردند. پس از چند دقیقه، در ادامهی گفتگو، پرسیدم:
"چرا وقتی میخواهند برای بچهها چیزی بخرند آنها را با خودشان نمیبرند تا خودشان انتخاب کنند؟"
"چون بچهها همیشه چیزهای گران را انتخاب میکنند، چون چیزهای گران قشنگتر است، و ما پولمان نمیرسد."
"چطور میشود به بچهها توضیح داد: به اندازهی پولی که دارید میتوانند خرید کنند؟"
یک نفر از شرکتکنندگان پیرزنی بود که تازه به جمع ما پیوسته بود، کوچکترین دخترش 1سال از بزرگترین نوهاش بزرگتر بود و مادر 16 سالهی دو تا از نوهها در کارگاه شرکت میکرد. آن پیرزن در جواب سوال من گفت:
"هر بار پیش از آن که به بازار برویم با بچهها مینشینیم و من به آنها میگویم چقدر پول داریم و هر کس به اندازهی سهم خودش میتواند خرید کند. اگر کسی چیزی بخواهد که از سهم پولش گرانتر باشد به او میگویم اگر این چیز را برای تو بخرم از پول بقیه کم میشود. بعد آن قدر میگردیم تا هر کسی چیزی که میخواهد را بخرد."
قرار شد مادرها این راه حل را امتحان کنند. زمان ما باز هم به سرعت تمام شد و در پایان من از مادران خواستم تا در خانه بازیها را انجام دهند و هفتهی آینده برای ما تعریف کنند.
دو جلسهی نخست بیشتر به گفتگو گذشت تا انجام تمرینها و تکنیکهای عملی. در حالی که عموم شرکتکنندگان به صحبت کردن تمایل داشتند و انجام تمرینهای عملی معذبشان میکرد، من تلاش میکردم با گفتگو و پیش بردن ریشهای بحث به شیوهی سقراط و بازی چرا و چون در گفتگوی جمعی، به مرور زمان جنبههای عملی و تئاتری کارمان را پررنگ کنم. این دو روز در شکلگیری شکلی از اجتماع گفتگو محور موثر بود. شرکتکنندگان در ابتدا به گفتگوی جمعی تمایلی نداشتند، و مدام گروههای دو و سه نفره خودبهخود شکل میگرفت و همه در محفلهای کوچک دربارهی موضوع با هم صحبت میکردند، این اتفاق کمکم کمرنگ شد و گفتگو، شکل جمعی به خود گرفت.
ما در پایان جلسهی دوم بدون برنامهی قبلی وارد صحنه شدیم و مساله را تماشا کردیم. این تجربه مورد استقبال مادران بود. آنها با تماشای مشکل بیشتر مشارکت کردند. اما مشارکت آنها کلامی بود و هیچ کس به صحنه نیامد. آنها پیشنهادشان را شفاهی میگفتند و گروه ما اجرا میکرد. تماشای راه حلهایشان آنها را به مشارکت بیشتر ترغیب میکرد.
4
هفته سوم تعداد کالسکههایی که کنار سالن بود بیشتر شده بود و تعداد بچهها آن قدر زیاد بود که صدایشان به صدای ما چیره بود. از آن روز قرار گذاشتیم تا حمیدرضا در یک اتاق دیگر با بچهها کار کند.
آن روز کار را طبق روال همیشه شروع کردیم. با کمک هم بیاد آوردیم که در دو هفتهی گذشته چکار کردیم. سپس راه حلهایی که تا به حال پیدا کرده بودیم را مرور کردیم و دربارهی تاثیر عملی آنها در محیط خانه و روابطشان پرسیدم. مرضیه خانم گفت:
"دخترم میگوید بوسش کنم و بغلش کنم. اما من از بوس و این جور چیزها متنفرم و بدم میآید. به من میگوید میآیی مدرسه دنبالم بوسم کن. مامانهای دیگر بچههایشان را بوس میکنند و بغل میکنند."
او میگفت از این کارها خوشش نمیآید. من پرسیدم:
"اگر بوس کنی چه حسی پیدا میکنی؟"
"چون بچهها بزرگ شدهاند نمیتوانم ببوسمشان."
من از جمع پرسیدم
"کی بوس می کنه؟"
همه خجالت کشیدند. مدتی سکوت بود. خوشبو خانم زنی بود که با هوویش در یک خانه زندگی میکرد و شوهرش شبها کنار زن دوم میخوابید، گفت:
"من هر روز صبحانهی پسر 13سالهام را حاضر میکنم و وقتی به مدرسه میرود میبوسمش، دخترم را بوس میکنم، شبها که کنار هم میخوابیم دخترم دستم را به صورتش میچسباند و هی میبوسد."
تمام زندگی آنها از گهواره تا گور به کار در شرایط خشن، بدون امنیت، بدون رفاه و همراه با ترس سپری میشود. آنها فکر میکنند کار کودکان امری طبیعی است چرا که کودکی خودشان و کودکی والدینشان و کودکی والدین والدینشان هم همین طور بوده است. هر روز از صبح تا شب مثل ماشین کار کردن، روح و بدن آنها را سخت میسازد. ما (گروه بازیگران) عواطف انسانی و کودک سرخوردهی وجود آنها را دیده بودیم. این موضوع در بازیها بیشتر نمایان میشد. مشکل آنها چیزی بود که من سواد عاطفی مینامم. مثل سواد نوشتن. شما اگر به حروف و نشانههای نوشتاری آشنا نباشید نمیتوانید چیزهایی را که در سر دارید از راه نوشتن انتقال دهید، و یا در صورت نیاز با خواندن یک متن آن را بدست آورید. شما اگر سواد عاطفی نداشته باشید نمیتوانید احساساتتان را بیان کنید و یا معنی دقیق ابراز احساسات دیگران را دریافت کنید.
مدتی دربارهی این موضوع و شکل روابط صحبت کردیم. بعد از مادران خواستم کمک کنند یک صحنه از زندگی عادی بسازیم، یک صحنه از کاری که معمولن در خانه انجام میدهند. شادی داوطلب شد تا نقش یک زن عادی را بازی کند. من از همه خواستم تا شکل گرد صندلیها را تغییر دهند و در یک سمت سالن بشینند و شادی در سمت دیگر سالن بایستد. بعد از مادران خواستم بگویند که معمولن در طول روز چه کار میکنند. آنها گفتند و شادی هم همان کارها را بازی کرد. یک صحنه عادی از زندگی عادی آنها ساختیم.
زن در آشپزخانه ظرف میشوید، بچهها تلوزیون نگاه میکنند. پدر از کار به خانه میآید، بدون این که کسی به کسی کاری داشته باشد. پدر در گوشهای مینشیند و چای میخواهد. زن چای میآورد. سلام میکند. بعد زن غذا را میآورد. همه میخورند و میخوابند.
بعد از کامل شدن صحنه چند بار آن را تماشا کردیم و دربارهی آن صحبت کردیم. من ابتدا چند سوال کردم تا در وضعیت دقیق شویم. بعد دربارهی یک زندگی خیلی خوب و ایدهآل سوال کردم. از آنها پرسیدم زندگی خیلی خوب چه شکلی است؟ زهره خانم گفت:
"آرامش وجود داشته باشد. شوهر کار خوبی داشته باشد. پول داشته باشیم. پول نداشته باشیم اصلن زندگی نمیشود. پول باشد میشود زندگی کرد. بچه اگر چیزی بخواهد برایش بخریم."
از همه خواستم کمک کنند یک صحنه از زندگی خیلی خوب بسازیم. ابتدا با کمک هم، همهی فضاهای خانه را تجسم کردیم و با استفاده از اشیائی که در اختیار داشتیم یک خانهی خیلی خوب نمادین ساختیم. نیره خانم یکی از مادران داوطلب شد تا نقش پدر خیلی خوب را بازی کند. به وسط صحنه آمد و ایستاد. با کمک همه، مشخصات پدر خیلی خوب را تعریف کردیم. پدر خیلی خوب، عباس آقا، کارگر شهرداری است و ماهیانه 5 میلیون تومان حقوق میگیرد. بعد فروغ داوطلب شد زن خیلی خوب خانهی خیلی خوب را بازی کند. شرکتکنندگان گفتند این خانوادهی خیلی خوب دو فرزند، یک دختر 8ساله و یک پسر 10ساله دارد که مجبور نیستند کار کنند. محمد و زری خانم هم داوطلب شدند تا نقش پسر و دختر را بازی کنند.
عباس آقا شب از سر کار با یک بغل خرید به خانه میآید. بچهها نشستهاند و تلوزیون نگاه میکنند. مادر هم در آشپزخانه مشغول کار است. شرکتکنندگان دیگر با روال کار آشنا شده بودند. صحنه اجرا میشد و هر جا ایدهای داشتند بلند میگفتند: "استوپ" نمایش متوقف میشد و آنها پیشنهادشان را مطرح میکردند. زهره خانم گفت:
"پدر که میآید بچهها خوشحال میشوند و با سروصدای زیاد به آغوش او میروند. مادر هم از صدای بچهها میفهمد که پدر آمده است و به استقبال پدر میآید."
یکبار دیگر صحنه را تماشا کردیم. سمیه خانم گفت:
"پدر که میآید، قبل از این که همه بیایند پیش او، خودش بلند سلام کند و بگوید بچهها من آمدم."
یک نفر دیگر هم گفت:
"پدر و مادر همدیگر را در آغوش بگیرند و ببوسند."
یکبار دیگر صحنه را دیدیم. لحظهای که پدر و مادر هم را بغل میکردند و میبوسیدند بسیار پرانرژی بود و صدای خندهی همه، سالن را پر کرده بود. چند بار صحنه تکرار شد و با مشارکت همه، صحنه کامل میشد. در پایان یک بار نمایشمان را کامل نگاه کردیم.
پدر با یک استقبال گرم و عاشقانه وارد خانه میشود. مادر خریدها را از او میگیرد و به آشپزخانه میبرد. پدر مینشیند، بچهها و مادر در آغوش پدر مینشینند و صحبت میکنند. بعد زن به آشپزخانه میرود تا غذا درست کند. پدر هم به آشپزخانه میرود تا به او کمک کند. پدر و مادر با هم غذا را میآورند و همه به شادی کنار هم باقالیپلو با مرغ میخورند. و سفره را با هم جمع میکنند.
بعد شورا تشکیل شد و دربارهی آن گفتگو کردیم. آن را با صحنهای که در آغاز از زندگی واقعی ساخته بودیم مقایسه کردیم و دربارهی جنبههای متفاوتِ اختلاف هر دو وضعیت صحبت کردیم. همین میان زمان ما تمام شد. فرصت نکردیم صحنهی انتقال را بسازیم.
در این جلسه، مادران، تماشا-بازیگران وارد صحنه شدند.
5
بین جلسهی سوم و چهارم یک هفته تعطیلی بود برای همین تصمیم گرفتیم در جلسه چهارم برنامهی جدیدی داشته باشیم.
در هفته چهارم کلن بازی کردیم. همه پرنشاط بودند و صدای خنده فضا را پر کرده بود. کمکم مرزهای دیوارهای جنسیتی فرو میریخت و روابط گرم انسانی شکل میگرفت. ما چهار بازی انجام دادیم. دو بازی تمرکزی، یک بازی حرکتی و در آخر مواجهه با سرکوبگر را بازی کردیم. در این بازی مسایل تکان دهندهای مطرح شد. یک نفر از آنها به نام سمیه با پدرش صحبت کرده بود و از او پرسیده بود که چرا بدبختش کرده است؟ او در دوازده سالگی به اجبار پدرش با یک مرد 30 ساله ازدواج کرد و الان در سن بیست و چهار سالگی سه دختر 9، 7 و 5 ساله و یک پسر 5ماهه در شکمش داشت. او میگفت سه بار خودکشی کرد تا با آن مرد ازدواج نکند. بار سوم که از مرگ نجاتش میدهند پدرش به او میگوید:
"اگر بمیری مال قبرستانی و اگر زنده باشی مال علی."
در نهایت در جشن عروسی لباس سیاه میپوشد. او را کتک می زنند و لباس عروس به تنش میکنند. بعد از چهار سال زندگی با دو تا بچه متوجه میشود شوهرش به شیشه معتاد است. از آن روز تا الان هشت سال است که هر کاری کرده تا شوهرش ترک کند اما موفق نشده است. در هشت سال گذشته سمیه کارهایی مثل کارگری، باغبانی، نگهبانی، نظافتچی انجام داده تا خرج بچهها و ترک کردن علی را فراهم کند. چند سال پیش به پدرش میگوید میخواهد از علی طلاق بگیرد چون معتاد است و ترک نمیکند. خرج خانه هم نمیدهد و بیکار است. پدرش به او گفته بود:
" علی شوهر توست و تو شوهر علی نیستی که بخواهی برای او تصمیم بگیری. برو و زندگیت را بکن."
دیگران هم گفتند به همین شکل ازدواج کردهاند و زنان دیگری را هم میشناسند که همگی در شب عروسی گریه میکردند. زمان ما باز هم تمام شد. با اتفاق آرا این شکل از ستم را به عنوان موضوع اصلی انتخاب کردیم تا در هفتهی آینده بیشتر بررسی کنیم. آنها پذیرفته بودند وجود این رنجها در زندگی کاملن طبیعی است و همیشه و همه کس در زندگی باید با آنها مواجه شود. یک نفر گفت این طور نیست که همه دخترها در عروسیشان گریه کنند. بعضیها را از قبل آماده میکنند و گاهی کودک از این که لباس عروس پوشیده است و مورد توجه همه قرار میگیرد خیلی خوشحال میشود.
6
هفته پنجم بعد از بازی و گفتگوهای مقدماتی، گرد هم نشستیم و شورا را برپا کردیم. موضوع ستمی بود که سمیه تجربه کرده بود. راه حلهای زیادی وجود داشت که سمیه قبلن تمامشان را امتحان کرده بود و راه به جایی نبرده بود. تصمیم گرفتیم برخی از آن راه حلها را باز بررسی کنیم. به این ترتیب که سمیه صحنهها را بازسازی کرد و ما هر راه حل را بارها تماشا کردیم و دربارهی آن در شورا گفتگو کردیم. ابتدا همه میگفتند:
"باید علی را ببرند کمپ تا ترک کند."
"در این هشت سال نُه بار او را بردیم کمپ تا ترک کند. هر بار که ترک میکرد بعد از 4ماه دوباره مصرف میکرد. مدتی که او میرفت کمپ من رفتم بنایی کار کردم، حتی زمانی که باردار بودم تو گاوداری با بیل کود در میآوردم. کارهای زیادی کردم. فقط برای این که علی ترک کند. هر بار که به او پول میدادم به او میگفتم علی خرجی بچهها را به تو میدهم. دستهایم مثل دست مردها شده بود چون سر ساختمان کلنگ به دیوار میزدم. یک بار از من تشکر نکرد."
قرار شد آخرین صحبت سمیه و علی را بازسازی کنیم. آخرین باری که سمیه تلاش کرد تا زندگیشان و آیندهی بچهها را بسازد. سمیه خودش نقش علی را بازی کرد و خوشبو خانم داوطلب شد تا نقش سمیه را بازی کند.
سمیه: علی نمیری سر کار؟
علی: نه، کار نیست. بروم چکار کنم؟
سمیه: چرا برای همه کار هست؟ چرا برای داداشام و برای بابام کار هست؟ فقط برای تو کار نیست؟
علی: من نمیرم توی گاوها، برای چی جان بکنم؟
سمیه: پس بچهها چه میشوند؟
علی: درد و بلام را بکِشَند.
سمیه: یعنی چه؟ بیا زندگی خوبی بسازیم، بچههایمان خوشحال باشند.
علی: من دیسک کمر دارم، نمیتوانم کار کنم.
سمیه: خب بابام هم دیسک کمر دارد، دولادولا راه میرود، نه چیزی میخورد نه چیزی میکشد، از صبح تا شب هم جان میکند.
دوباره شورا تشکیل شد و چند دقیقه دربارهی این راه حل گفتگو کردیم. هر کس در خانوادهاش چند نفر معتاد وجود داشت و تجربههای متفاوتی داشتند. هر راه حل را بارها و به شکلهای مختلف بررسی کردیم. پس از هر مداخله شورا تشکیل میشد و همه فعالانه در گفتگو شرکت میکردند و هر کس تجربهاش را در مواجهه با این وضعیت بیان میکرد.
به مدت دو ماه، تمام راه حلها را دوباره امتحان کردیم و تماشا-بازیگران تلاش کردند تا وضعیت را تغییر دهند. همه مشتاقانه میخواستیم راه حلی پیدا کنیم. سمیه صحنهها را همانطور که اتفاق افتاده بود بازسازی میکرد و تماشا-بازیگران میآمدند و در نقش سمیه راهحلشان را آزمایش میکردند و نقش علی را خود سمیه بازی میکرد. بعد از دو ماه همه یک صدا گفتند:
" سمیه باید طلاق بگیرد."
اما خودش میگفت با چهار تا بچه نمیتواند طلاق بگیرد. چند سال قبل که جوان بوده (او در سن 24سالگی این حرف را می زد) و این همه بچه نداشته باید طلاق میگرفت. با این حال همه میگفتند او باید طلاق بگیرد تا حداقل تعداد بچهها بیشتر از این نشود و خودش، بچههایش و علی را نجات دهد.
چند ماه بعد، سمیه در سن بیست و پنج سالگی از علی طلاق گرفت، با این شرط که علی نه خرج بچهها را بدهد و نه مهریه. یک هفته بعد در خانهی خودش، پسرش را به دنیا آورد. به کمک مادرش و زن برادرش و خواهرش. سه ماه بعد صاحبخانه، اساس خانهی سمیه را به کوچه ریخت و سمیه رفت به خانهی پدرش. با چهار تا بچه. چند ماه بعد با حقوق ماهیانه 600هزار تومان در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار شد.
7
"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد." شاید به همین دلیل تئاتر را ساختیم. "هر چیز تراژیک، به هر شکلی که ظاهر شود، گرایش آشکاری به امر والا دارد و آن چه این گرایش را به آن میبخشد پیدا شدن این شناخت است که جهان و زندگی نمیتوانند خشنودی حقیقی برای ما به ارمغان آورند ." اما من مطمئنم تکنیکهای عملی تئاتر شورایی کار خودش را میکند. تئاتر شورایی ابزاری است که به ما کمک میکند تا زندگی اجتماعی و شخصیمان را سامان ببخشیم و آن را بهتر از آن چه میتوانستیم بسازیم. تئاتر شورایی این امکان را برای ما فراهم میکند تا خودمان را در حال زندگی تماشا کنیم و بدور از خیالپردازی تغییرش دهیم.
انسان تئاتر را ساخت تا رنجهایش را نشان دهد و خودش را از شر آنها خلاص کند. ارسطو این وضعیت را کاتارسیس یا تزکیه روح نامید. اما اکنون تئاتر به بلوغ خودش رسیده است و نشان دادن رنجها و تزکیه دیگر کاری و کافی نیست چرا که اکنون تئاتر به ما کمک میکند تا از موانع گذر کنیم.
"برای آزاد ساختن خویش، باید هستی یافت، باید زندگی کرد."