بچه ها هی از صبح می خوام براتون بنویسم و هی نمیشه، بعد اومدم وویس بذارم، ولی وسطش دیگه نتونستم ادامه بدم به حرف زدن… خیلی دلم می خواست دیروز مسئولیتی در همایش نداشتم و از اول تا آخرتئاتر می نشستم پای قصه تون. حتی دلم میخواست می تونستم مداخله کنم و حرف بزنم … قصه های شما و روایتهای شما دو ساله منو درگیر کرده. یه جاهایی خیلی باهاتون احساس همدلی و همراهی می کردم. چون من حتی توی خوابهام هم تبدیل شدم به یک زن افغان.
توی خواب یک سال پیشم یک زن افغان مهاجر بودم که دو تا نوزاد توی یک خونه ای به دنیا میاره. بعد خودش آواره کوچه ها میشه و گم میشه. توی خواب هفته پیشم شده بودم یک زن افغان مبارز توی دوره رضا شاه که توسط رضا شاه تبعید شده به حاشیه و داره تلاش می کنه برای به دست آوردن حقوق خودش و بیرون اومدن از این تبعید اجباری…
این دو تا خوابم رو براتون گفتم که بگم چقدر بی اندازه با شماها همدل و همراهم در درونم. انگار منم پا به پای شماها حرکت دارم می کنم توی این مسیر بیرون اومدن از «دیگری» بودن. انگار من هم با شماها دارم از اون زن مهاجری که تن میده به آوارگی و محروم بودن از حقش ( توی خواب اولم) تبدیل میشم به زنی که برای حقش تلاش میکنه و حرف میزنه و نمیذاره هیچ سرکوبگری اونو به حاشیه برونه و نادیده بگیره( توی خواب دوم) ….
دیروز وقتی نرگس توی صحنه سوم تئاتر شما در آخرین لحظه با فریاد اخراج صاحبکارش اونقدر مظلومانه گریه کرد، دلم خواست پا به پاش گریه کنم. یاد بیست سالگی های خودم افتادم و بی پناهیم و سکوتم و سرکوبی که مدام توی زندگی تحمیل شد بهم.
توی «دیگری» ای که شماها نشونم دادید، دیگری بیست سالگی های خودم رو دیدم. انقدر اون روزا بی پناه و مظلوم بودم که تن به ازدواجی دادم که توش پونزده سال سرکوب اتفاق افتاد. همین اتفاقایی که شماها توی محل کارتون تجربه کردید و توی مدرسه ، من توی محیط خونه خودم تجربه کردم و اینقدر یک جایی برام سنگین شد که یک جورایی مجبور به مهاجرت شدم ، مهاجرت از خونه ای که دو تا پسرم توش بودند به خونه ای که اونا نبودند… همه مهاجرت ها فقط مهاجرت از وطن نیست، مهاجرت از خونه ای که عزیزترین آدمهای زندگیت توش هستند ، شاید از مهاجرت از وطن و سرزمین سخت تره…
اینا رو نگفتم که براتون روضه بخونم. فقط خواستم بگم ما همه مون فارغ از قصه های متفاوتمون با هم همدلیم و همه مون همیشه یک جور بیگانگی و دیگری بودن رو داریم تحمل می کنیم… برای من پیدا کردن شماها مثل پیدا کردن بیست سالگی های خودم بود و پیدا کردن پسرای خودم که این روزا خیلی ازم دورند و فقط هفته ای یک بار و گاهی دو هفته یک بار می تونم کمتر از بیست و چهار ساعت ببینمشون…
می دونید بچه ها پسر بزرگ من هیفده سالشه و عاشق تئاتره. چند وقت پیش یک تئاتر توی مدرسه شون اجرا کرد و کلی انگیزه داشت برای اجراش. جمعه ها که پیشم میومد با هم تمرینش می کردیم. ولی من فقط حق داشتم این تمرینهای از راه دور از تئاتر پسرم رو ببینم. من اجازه نداشتم روز اجرای تئاتر پسرم مثل هر مادر دیگه ای برم بشینم توی تماشاچیها و افتخار کنم به اجرای پسرم. من راستش حتی حق ندارم دم مدرسه پسرام برم. چون اونا خجالت می کشند بگن بچه طلاقند و مجبورند همسر پدرشون رو به عنوان مادرشون معرفی کنند. پسرام می ترسند اگه بگن بچه طلاقند، برچسب بخورند و دیگران به عنوان دیگری بهشون نگاه کنند.
من حتی اجازه ندارم بگم خاله پسرام هستم. چون پسرام مدارس مذهبی می رن و من اگه با ظاهر غیر مذهبی ام برم دم مدرسه هاشون، بازم بچه های من به عنوان «دیگریِ غیر مذهبی» از مدرسه شون طرد می شن…
می بینیید بچه ها، سرکوب و سرکوبگر همه جا هست و برای هر کدوممون قصه متفاوتی رو می سازه… دیروز که تئاترتون رو دیدم می خواستم – از صمیم قلبم می خواستم – ازتون تشکر کنم. احساس کردم دیدن اجرای تئاتر پسرم که از من دریغ شده بود رو شما به من هدیه دادید.
می دونم یک روز پسرهای من هم مثل شماها قوی می شن. می تونند از برچسب ها گذر کنند و بدون هیچ ترسی می تونن بگن که بچه طلاقند و این موضوع هیچ ربطی به شخصیت و هوش و توانایی اونا نداره. بچه طلاق محکوم به هزار تا سرنوشت تلخ و اعتیاد و افسردگی و ترحم و … که رسانه ها به جامعه تلقین می کنند نیست…
دوست دارم پسرهامو با شما آشنا کنم تا از شما یاد بگیرند که میشه از برچسب «دیگری بودن» فرار کرد و با صدای بلند حرف زد…
بچه ها از تون ممنونم به خاطر همه چیز… به خاطر عکسهای ناب تون از کودکی، به خاطر حرفهای صادقانه تون تو فیلم مستند و به خاطر و اعتراض شجاعانه تون توی تئاتر…
من توی شماها همزمان هم بیست سالگی های خودم رو می بینم و هم پسرهای خودم رو و بی اندازه خوشحال می شم وقتی توانایی تون برای گفتگو، حرف زدن و گرفتن حق تون رو می بینم …