تولد رکسانا

تجربه رنگین کمان آرزو

(علی ظفرقهرمانی نژاد)

روز ششم بهمن ماه نود، پس از آخرین جلسه کارگاه تئاتر شورایی در کرمانشاه یکی از هنرجویان به من گفت که از مدتی پیش قصد داشته به اتفاق هم گروهی خود در جشن تولد دختر نوجوانی – که در اینجا ترجیح می دهم او را «رکسانا» بنامم – تئاتر اجرا کند. او گفت که قبلاً رکسانا قهرمان ورزشی بوده اما اکنون به دلایلی دچار افسردگی شده، تقریباً به طور تمام وقت در اتاقش با خود خلوت کرده و مدتهاست شوقی به حضور در جمع یا مدرسه نشان نمی دهد و خانواده اش از این بابت روز به روز نگران تر می شوند.
هنرجو: فکر کردیم چطور می شه دل رکسانا رو شاد کرد؟ می خواستیم با لباس حاجی فیروز و با آواز و حرکات موزون وارد مجلس تولد بشیم و رکسانا رو شگفت زده کنیم. بعدش یه نمایش کمدی باحال براش اجرا کنیم. ولی راستش بعد از تجربه کارگاه تئاتر شورایی به این نتیجه رسیدیم که شاید بتونیم با یه کار تأثیرگذارتر شادی رکسانا رو طولانی ترکنیم. امشب تولد رکساناست. شما چی فکر می کنین؟ می شه با تئاتر شورایی کار مفیدی براش کرد؟
من که طی دو روز فقط توانسته بودم سه تکنیک مجسمه، درام پردازی همزمان و مجادله را با هنرجوها کار کنم، فرصت را غنیمت شمردم و برای او طرح یک اجرای ساده از تکنیک «رنگین کمان آرزو» را توضیح دادم و اهداف و نتایج آن را برایش مشخص کردم. به او دلگرمی دادم که تجربه خوبی خواهد بود و از او خواستم بعداً نتیجه را به من گزارش کند.
هنرجو: ببخشید، امکانش هست خودتون هم بیاید و جلسه رو مدیریت کنید؟!
***
جشن تولد رکسانا خودمانی و صمیمانه بود. با حضور خانواده و نیز دوستانی که اغلب در کارگاه تئاتر شورایی حضور داشتند. بعد از خوش و بش، خنده، لطیفه و معما گفتن و پانتومیم بازی نوبت به تئاتر شورایی رسید!
من: کاری که می خوایم بکنیم باز هم یه بازیه در ادامه بازیهای امشب. این بازی یه قصه داره که می تونه خاطره یکی از شماها باشه. اول باید یه نفر خاطره ای رو تعریف کنه از یه «نه» بزرگ که تو دلش به خودش گفته! یعنی یه روزی خیلی دوس داشته یه کاری انجام بده یا یه چیزی رو به کسی بگه، ولی - به هر دلیلی – به خودش گفته: «نه!» و هنوزم این «نه» اذیتش می کنه!
سکوت حاکم شد. همه شروع به مرور خاطرات کردند. گاهی زیر چشمی و لبخند زنان همدیگر را نگاه می کردند. از لبخندها معلوم بود خاطره ها در دل دارند اما کسی چیزی نمی گفت. انتظارم این بود کسی غیر از رکسانا قصه خود را تعریف کند و خودش به صورت غیر مستقیم درگیر فرایند شکل گیری و اجرای نمایش شود تا بلکه این تلاش جمعی به او حس و حال، روحیه و تصور بهتری از با هم بودن بدهد. اما کسی چیزی نمی گفت! ... تا اینکه ...
رکسانا: می شه من یه خاطره بگم؟
همه (با شگفتی!) : بله ... چرا که نه؟!
رکسانا: من یه مدت می رفتم کلاس آموزش گیتار. یه روز تو دفتر آموزشگاه مربی مون که داشت با یه خانم استاد آواز صحبت می کرد، به من اشاره کرد و گفت که رکسانا خیلی مستعده، صدای خوبی هم داره. می تونه پیش شما تست صدا بده؟ خانم استاد آواز استقبال کرد و برای گرفتن تست صدا از من ابراز علاقه کرد. حالا هر دوشون مشتاق بودن جواب من رو بدونن. با اینکه از ته دل دوس داشتم این اتفاق بیافته ولی نمی دونم چرا اول به خودم، بعدش به اونا گفتم «نه!» و این فرصت رو از دست دادم!
همه رکسانا را به خاطر شهامتش در بیان خاطره تشویق کردند.
من: حالا می رسیم به مرحله دوم بازی امشب! از رکسانا می خوایم از مهمونای تولدش کمک بگیره و صحنه دفتر آموزشگاه رو برامون بازسازی کنه. به ما بگو کی نقش کی رو بازی کنه و هر کسی کجا بشینه.
رکسانا با اشتیاق بازیگرانش را انتخاب کرد، گفت و گوها را با آنها مرور کرد و خودش در گوشه ای از دفتر آموزشگاه نشست.
رکسانا: آهان! داشت یادم می رفت! یه لحظه وایسید، گیتارمو بیارم!
صحنه ی بازسازی شده، یک بار اجرا شد و با پاسخ منفی رکسانا به خواست درونی اش به پایان رسید.
من: خب، حالا کی می خواد بره جای رکسانا و اون کاری رو که رکسانا دلش می خواست، انجام بده؟
(یکی از دخترها جایگزین رکسانا شد.) خوب گوش کن رکسانا! الان تو یه شیطونکی که نمی زاری نمایش ما عوض بشه! یک دقیقه قبل از نمایش و در تمام طول نمایش سعی کن ایشون رو از گفتن «بله» منصرف کنی. کاری کن که اونم مثل خودت بگه «نه!». اونو به شک بنداز! دلسرد و پشیمونش کن! ولی باید همه ش درگوشی و با نجوا باهاش حرف بزنی، باشه؟ ببینیم چیکار می کنی!
رکسانا همه چیزهایی را که باعث انصرافش از ابراز خواست قلبی اش شده بود در گوش آن بازیگرگفت و تلاش کرد جلو تغییر را بگیرد. اما هم در این مداخله و هم در مداخله بعدی شاهد بود که چگونه بازیگران جایگزینش به رغم تمام تلقینهای دلسرد کننده، نهایتاً خواسته خود را ابراز می کنند و پیروز میدان می شوند.
من: دیگه کسی نمی خواد جای رکسانا بیاد؟ .... بسیارخب! حالا نوبت خودته. دوباره سرِ جات بشین و ببین می تونی اون کاری رو که تو آموزشگاه نتونستی بکنی، اینجا رو صحنه تئاتر انجامش بدی؟ (رکسانا گیتار به دست سر جایش برمی گردد) حالا دو بازیگر قبلی هم میان دور و برت می پلکن و هر چی بهشون گفته بودی، حالا اونا بهت می گن! ببینیم چیکار می کنی.
اوج این صحنه، لحظه پایانی آن بود که گاهی شیطانکها برای منصرف کردن رکسانا صدای خود را بالا می بردند یا جلو دید او را می گرفتند. اما به رغم همه اینها، بالاخره رکسانا صدای خود را به گوش استاد آواز و مربی اش رساند و با اطمینان و تسلط گفت: بله دوس دارم ... لطفاً ازم تست صدا بگیرین!
شادی، هیجان و تشویق فراوان! ... و آرامش.
من: تو دوبار به ما ثابت کردی که آدم توانایی هستی. هم تنها کسی بودی که با اعتماد و صداقت قصه خودت رو برامون تعریف کردی و هم اینکه تونستی با شهامت قصه رو تغییر بدی. حالا می خوای برامون بگی بعد از این تجربه چه احساسی داری؟
رکسانا: (مکث طولانی) فقط می تونم بگم ... ممنونم!
رکسانا دیگر گوشه گیر نبود. او برای ما گیتار زد و آواز زیبایی خواند که همه با او همراهی کردیم. حالا همه مطمئن بودیم که اگر رکسانا تست صدا بدهد، نتیجه اش موفقیت آمیز خواهد بود.
من تنها کسی بودم که دست خالی به آن مهمانی رفتم! اما هدیه تولدم به رکسانا این بود که به اتفاق آدمهای نازنینی که آنجا گرد هم آمده بودند به او کمک کنم تا پلیس ذهنی اش را از سر بیرون کند!
درست است که «رنگین کمان آرزو» بازسازی یک اتفاق یا خاطره شخصی ناخوشایند در گذشته است، اما توان و روحیه مبارزه با «پلیسهای درون» را در آینده، افزایش می دهد.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *