وقتی مرز میان واقعیت و رؤیا کنار می رود!
(غزاله کنعان پناه)
درادامه اجراهای شورایی که درپارک لاله تهران و در شبهای رمضان برگزار می کردیم، برای شب یکشنبه 16 مرداد 90، گروه تصمیم گرفت (بر اساس موضوع گذشت وفداکاری) اقتباسی 10 دقیقه ای را از نمایش خانه عروسک ایبسن در قالب تکنیک مجادله به روی صحنه ببرد. من نقش زن را برعهده گرفتم و مجید اقبالی – عضو دیگرگروه - نقش شوهر را (البته اسمها وموقعیتهای نمایشنامه اصلی عوض شده بود واین یک اقتباس ایرانی شده و در عین حال مینی مالیستی بود.) این نمایش شورایی با نظارت آقای قهرمانی نژاد در3 پرده آماده شد که خلاصه آن به این شرح است:
پرده اول: زن درحال ترو خشک کردن نوزادش است که با آمدن شوهر به منزل شروع به رسیدگی به احوال شوهر می کند. تلفنی به شوهر می شود که خبر از برگشت خوردن چکهای او می دهد. وقتی زن ابراز نگرانی می کند و سعی در کمک کردن به مرد دارد، با تمسخر و رفتار زننده او مواجه می شود (درطول نمایش مرد زن را کوچولو صدا میزند).
پرده دوم: نصف شب است و شوهر در خواب. زن با عینکی ته استکانی درحال درست کردن گلهای پارچه ای است. اوتلفنی به صاحب کارش می گوید که تحویل دادن 1000 گل تا صبح دشوار است. کار زیاد چشمان او را ضعیف کرده، اما باید برای پرداخت قسطهای وام گلسازی تلاش کند. پس تا صبح باید گلها راتحویل دهد. او اصرار دارد که شوهرش چیزی از این معضل نفهمد. مکالمه تلفنی او با اعتراض شوهر مواجه می شود: اینکه چرا سرو صدا می کند و چرا تا نصف شب پای برنامه های ماهواره می نشیند؟!
پرده سوم: همکار مرد به او می گوید که یک شرکت گلسازی که دستی در امور خیریه دارد، با دادن یک وام موجب شده چکهای مرد پاس شود. مرد مدام تکرار می کند خدا مرا دوست داشته که مشکلم حل شده واز توانایی های خود جلوی زنش - که حالا عینک به چشم دارد - تعریف می کند. او که تازه به عینکی شدن زنش پی می برد، این بار به جای کوچولو او را موش کور خطاب می کند! او خبر ندارد که گذشتن از این بن بست مالی به همت شبانه روزی همین زن ممکن گشته است. در نهایت وقتی زن برای او شربت می آورد اما به خاطر ضعف بینایی و سرگیجه، آن را روی فرش و شلوار شوهرش می ریزد، شوهر به او پرخاش می کند و علت موش کور شدنش را اعتیاد او به تلویزیون تلقی می کند! همین موجب تصمیم قاطع زن می شود. او با بچه و چمدانش شوهرش راترک می کند، حال آنکه شوهر مطمئن است برمی گردد، چون جایی ندارد که برود!
پس از اجرای مدل، جوکر از تماشا – بازیگران پرسید: با اقدام شخصیت زن موافقید یا نه؟...آیا اسم این کاررا می شود فداکاری گذاشت یا نه؟...و اگر شما بودید چه اقدام عملی انجام می دادید تا این مشکل حل شود؟ در میان حضار، مردان شروع به اظهار نظر کردند، اما در کمال تعجب هیچ زنی نظر نمی داد، درحالیکه مشکل مطرح شده در نمایش متوجه شخصیت زن بود؛ زنی که نمونه اش در جامعه ما کم نیست. اما خانمها فقط پچ پچ می کردند، حتی به جرأت می توانم بگویم حرص می خوردند و دوست داشتند اقدامی عملی بکنند، اما دستشان را بلند نمی کردند و نظر نمی دادند. شاید چون نمی خواستند یا شاید می ترسیدند دستشان پیش خانواده شان رو شود و یا مثلاً شوهرشان از درونیات شان آگاه گردد! بعد از چند نظر و راهکار شفاهی که توسط مردان مطرح شد، یکی دو اقدام عملی نیز – باز هم از جانب مردان! - داشتیم که همگی از زن نمایش دفاع می کردند، پیشنهاد مشاوره می دادند و...تا اینکه وقت نمایش تمام شد. وقتی داشتیم صحنه را ترک می کردیم ، خانمی از میان «تماشا- بازیگران» در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود، بسیار عصبانی خود را به جلوی سن رساند و مرا صدا کرد:
- خانممممم
- بله
- (عصبانی) شما مشکل داری....
- (من بسیار متعجب) جانم؟ منظورتونو نمی فهمم؟
- برای چی به شوهرت اجازه میدی باهات اینطور رفتار کنه و یا صدات بزنه کوچولو یا موش کور؟؟
- اگر پیشنهاد عملی داشتید کاش دستتون رو بلند می کردید و می اومدید رو صحنه مداخله می کردید.
- من به این چیزا کاری ندارم،تومشکل داری،زیادی مظلومی،اینقدر مظلوم نباش،یه کم اعتماد به نفس داشته باش،جلوی این مرد در بیا ،منم مثل تو بچه دارم، ولی مثل تو نیستم. تو می ترسی حرف بزنی و حقت رو بگیری که نکنه شوهرت پس فردا بچه تو ازت بگیره! ... نترس؛ حرفت رو بزن! اونوقت شوهرتم می بینه اعتماد به نفس داری و می تونی رو پای خودت وایسی ...
من که بسیار گیج شده بودم تشکر کردم و از صحنه پایین آمدم. در این هنگام جوکر نزد آن خانم رفت و به او گفت: چرا روی صحنه نیامدید و به عنوان دوست یا آشنای شخصیت زن همین حرفها را به او نزدید؟ خانم سری تکان داد و گفت: من مثل شما نیستم که دیر بخوابم و دیر بلند بشم، الان از وقت خوابم گذشته ، 7 صبح باید سر کار باشم! ... و رفت.
به نظر من برای این خانم مرز تئاتر و واقعیت شکسته شده بود. او طوری با آن موقعیت نمایشی همذات پنداری کرده بود و طوری حرف می زد که گویا آنچه دیده بود نه نمایش، بلکه واقعیت بود. او من و بچه من را (که تکه پارچه ای بیش نبود!) با خود و بچه خودش مقایسه می کرد. به همین دلیل حس کرده بود باید با من خصوصی صحبت کند تا شاید بتواند مرا از منجلابی که دامنگیرم شده بود نجات دهد ...
تجربه ی عجیب و در عین حال تأمل برانگیزی بود.