گزاش پروژه ی نمایش” دیگری ام، چرا؟” در ارتباط با مهاجرین افغان:
1. انتخاب داستان و تمرینات
دوماه و نیم پیش بود که اولین بار با گروه “دوستداران کودک پویش” آشنا شدم. ده سال بود که بصورت داوطلبانه، برای کودکان افغان در محدوده ی کوره های آجر پزی محمودآباد، فعالیتهای مختلف فرهنگی و آموزشی داشتند. بچه های گروه تئاتر، سنهای مختلفی داشتند و از ۱۴ ساله تا بیست و چند سال را شامل می شدند. اولین دیدار من با بچه ها، در اتاق کوچکی بود که بخشی از خانه ی کودک منطقه ی خاوران به حساب می آمد. مثل همیشه از خود بچه ها خواستم که اگر قرار باشد باهم نمایشی اجرا کنیم که مساله و دغدغه ی این روزهای شماست، دوست دارید چه موضوعی باشد؟ اغلب پاسخها، شامل پول، کار، تحصیل و تبعیض می شدند. اما وقتی بیشتر و بیشتر باهم بحث کردیم، همه شان اتفاق نظر داشتند که مساله ی اصلی آنها “تبعیض” است و مساله ی کار و تحصیل و پول، همه زیر مجموعه ی این تبعیض قرار می گیرند. روز اول با همراهی دوست و همکارم “سارا امیری” و
بچه ها، یک نمایش مجسمه ترتیب دادیم تا شاید بوسیله ی تصویر، بیشتر و بیشتر با دغدغه های بچه ها آشنا شویم داستانهایی که می گفتند، البته بسیار برای من تلخ و حتی عجیب بود:
– ما توی مدرسه گروه سرودمون اول شد ولی چون افغانستانی بودیم، جایزه رو به گروهی دادند که دوم شده بود..
– توی صف نون همیشه وقتی میبینند افغانستانی هستی، توی محمودآباد و اشرف آباد، خیلی عادیه که ایرانی ها توی صف بزنند و ما چون افغان هستیم، حق اعتراض نداریم..
– توی کارگاه، حقوق ایرانی ها رو پرداخت می کنند ولی حقوق ما رو دیر به دیر پرداخت می کنند.
– من به عنوان یک زن افغان حتی حق ندارم توی خونه کار کنم و درآمدزایی از این طریق غیر قانونی محسوب میشه.
– بعضی وقتها کارت عابر بانک افغانستانی ها رو می سوزونند و مجبوری دوباره به بانک مراجعه کنی تا دوباره برات کارت بزنند. ما یک مدتی چون کارت عابر نداشتیم، حقوقمون رو مجبور میشدیم نقدی بگیریم.
– مشتریها به محض اینکه می فهمند من افغان هستم، لحنشان عوض میشود و توهین می کنند که :” هی افغانی… فلان کار رو انجام بده..”
و…
ما آن روز تمام این داستانها را گرفتیم. اما در نهایت می بایست داستانی منسجم انتخاب میشد که در یک بازه ی زمانی محدود تمام این حرفها را بزند. به همین خاطر، جلسه ی دوم هم به بچه ها فرصت دادیم در گروه های سه نفره داستانهایشان را تعریف و اجرا کنند و بعد در نهایت یکی از اجراها را به رای گذاشتیم. اجرایی که انتخاب شد، داستانی واقعی از تجربه ی یکی از دخترها بود که یک روز بخاطر اینکه مادرش را از بیمارستان مرخص کند، سر کار دیر رسیده بود و بعد با پرخاش و تهدید کارفرما برای اخراج مواجه شده بود. همه با این موضوع موافق بودند که مساله ی تبعیض بیش از همه سر کار آنها را آزار میدهد و برای آنها مشکل ایجاد می کند و اینطور بود که موضوع نمایش، تصویب شد.
تمرینات ما دو ماه تمام طول کشید و از آنجا که خیلی از این بچه ها کار می کردند یا دانشجو و یا دانش آموز بودند، فقط روزهای جمعه فرصت تمرین داشتیم. با اینحال بچه ها خیلی با علاقه تمام این دو ماه را در تمرینات شرکت می کردند. تمام صحنه ها نه کارگردانی که تسهیلگری شدند. درواقع این خود بچه ها بودند که دیالوگها را انتخاب می کردند وبه نوعی تمام نمایش پرداخته ی خود بچه ها بود و البته از نظر کارشناسان حقوقی که با مساله ی مهاجرت آشنا بودند همیشه استفاده می کردیم.
۲. اجرا:
روز اجرا جمعیت عظیمی آمده بودند که انگار از نظر قرابت در دو سر طیف بودند. جمعیتی از دانشگاهیان و اساتید جامعه شناسی دانشگاه تهران و دانشجویان و جمعیت بزرگی از مهاجرین افعانستانی که از راه های خیلی دور با خانواده و بچه های کوچکشان آمده بودند. اجرا قرار بود راس ساعت ۶ شروع شود ولی متاسفانه بدلیل سخنرانی های پی در پی با یک ساعت تاخیر شروع شد. با اینکه این اولین تجربه ی اجرایی بچه ها بود ، گروه اجرایی، خیلی خوب و مسلط از پس اجرا برآمدند . ما برای مداخله ها حدودا نیم ساعت وقت داشتیم. با اینحال در این زمان کوتاه استقبال برای مداخله در نمایش بسیار زیاد
بود. اگرچه که اغلب مداخله گران ایرانی ها بودند ولی تماشاگران افعانستانی خیلی خوب در بحثها شرکت می کردند و مداخله ها را نقد می کردند. یکی از صحنه های ما همان صف نانوایی را شامل میشد که ایرانی ها به خودشان اجازه میدادند جلوی افغانها بزنند و نوبت آنها را بگیرند. در یکی از این مداخلات، خانمی ایرانی جای بازیگر ما قرار گرفت و در مقابل نانوا و ایرانیهایی که در صف می زدند، معترض شد و توضیح داد که حق اوست و باید نوبتش رعایت شود. بعد از مداخله ایشان، وقتی این پرسش مطرح شد که:
” آیا واقعا امکانش هست که به همین راحتی در مقابل جمعیت ایرانی و نانوا ایستاد و حق خود را طلب کرد؟”
یکی از زنان افعانستانی از جمعیت، دستش را بالا کرد و گفت:
“چنین چیزی محاله.. من فقط یکبار بخاطر اینکه در صف به حق نوبت خودم اعتراض کردم، نانوا آن روز بمن نانی نداد و فردا در کوچه سه نفر جلویم را گرفتند…”
این قبیل صحبتها اگرچه که تلخ بود، اما انگار فرصت این را می داد که جمعیت دانشگاهی حاضر هرچه بیشتر با واقعیت موجود در جامعه آشنا شود و راه کارهایش را عملی تر و واقعی تر ارائه دهد.
در پایان اگرچه که در مجموع ما توانستیم ۶ مداخله در دوصحنه ی مختلف داشته باشیم ولی این قضیه اصلا برای جمعیت افغانهای حاضر، خوشایند نبود. انگار با امیدی آمده بودند تا هرچه بیشتر امکان حل مساله را فراهم کنند در حالیکه این فرصت کم آنها را ناراحت و ناامید کرده بود چنانکه حتی بعد از اجرا، برخی از آنها معترض بودند که چرا وقت کم بود و ما از راه دور آمده بودیم و می خواستیم راه کار بدهیم و ..
در انتها جا دارد که از خانم ” بیتا احسانجو” ی عزیز و همکارشان صمیمانه قدردانی کنم که خالصانه وقت گذاشتند.