دختران آسیب دیده اجتماعی
رنگین کمان آرزو
با دختران آسیب دیده اجتماعی
(غزاله کنعان پناه)
جلسه سوم بود که رفته بودم سر کلاس. بچه ها حدود چهارده نفر بودند. تو دو جلسه گذشته استقبال خوبی از کلاس کرده بودن. از اونجا که من در مدارس با بچه های معمولی هم کار می کنم، متوجه شدم بچه های اینجا با بچه های دیگه فرق دارند. اونا بسیار رک هستن و با کسی تعارف ندارن. اگه از چیزی خوششون نیاد مستقیم بهت میگن. کاری رو نخوان، انجام نمیدن و یا تو بدترین حالتش سعی می کنن چپ و راست حالت رو بگیرن.
ولی این گروه با حضور به موقع در کلاس، با لبخندهاشون و با اعتراضشون به افرادی که مزاحم کلاس می شدن، به من فهموندن که کلاسو دوست دارن.
جز یک نفر که تو هر دو جلسه گذشته سعی می کرد کلاس رو مختل کنه و گاه و بی گاه انرژی منفی به کلاس بده! یعنی بی توجه به کلاس بلند بلند با دوستاش بخنده و نشون بده که برعکس بقیه، کلاس براش جالب نیست.
به هر حال من تمام سعی خودم رو می کردم که جو کلاس متشنج نشه. موقع شروع کلاس هم که معمولاً بازیهای نمایشی انجام می دیم، دیده بودم روی یک دست این دختر جای زخمها و بریدگیهای بسیاری وجود داره و سعی میکنه که اونا رو با آستین مانتوش پنهون کنه.
جلسه سوم بعد ازاینکه 2 بازی نمایشی انجام دادیم و بچه ها حسابی سر ذوق اومدن و در عین حال تمرکزم پیدا کردن، یکی از شیوه های «رنگین کمان آرزو» رو باهاشون شروع کردم به کار کردن. بر خلاف جلسات قبل اون دختر که از این به بعد اسمشو میذارم «مریم» به دقت به حرفهای من گوش می کرد و معلوم بود از این شیوه خوشش اومده.
گفتم: « تاحالا شده یک خواسته ای یا یک حرفی داشته باشین که دوست داشتین اون حرف یا خواسته رو مطرح کنید و براتون مطرح کردنش خیلی مهم بوده، ولی از گفتن و انجام دادنش منصرف شده باشید و خودتون، خودتون رو سانسور کرده باشین بدون اینکه کسی به شما گفته باشه یا وادار به سکوتتون کرده باشه؟»
دو نفر از بچه ها خاطرات خودشون رو تعریف کردن. دیدم مریم با دوستش در حال پچ پچ کردنه، بعدش دستشو آورد بالا ولی فوری انداخت پایین.
فوراً بهش گفتم: «توهم می خوای داستانتو تعریف کنی؟»
اول گفت نه، ولی بعد گفت: «بله، می خوام!»
مریم گفت: «شاید چیزی که بگم به نظر بچه ها مسخره بیاد ولی برا خودم مهمه و وقتی یادش می افتم از دست خودم عصبانی میشم که چرا اون خواستمو مطرح نکردم. خیلی دلم می خواست که با مادرم زندگی کنم، آخه پدرم مرده و مادرم شوهر کرده و یه بچه هم داره ومن بعد از فوت پدربزرگم باید با عمو و زن عمو و عمه ام زندگی می کردم. آخه مادرم من رو پیش خودش نبرد تا با اون زندگی کنم. بعد از آزار و اذیتهای عمو وعمه ام و بعد ازاینکه یه بار از خونه فرار کردم، دوباره من رو برگردوندن پیش عمو وعمه ام. هیشکی از من نپرسید که چرا فرار کردی؟ خب اگه پیش اونا برای زندگی خوب بود که فرار نمی کردم! تا اینکه بعد ار کلی کشمکش عمو من رو به صورت «خودمعرف» برد بهزیستی و گفت اگه با ما نمی تونی بسازی، بهتره تو بهزیستی بمونی. تو این مدت مادرم سکوت کرده بود. مددکار و روانشناس بهزیستی اصرار زیادی داشتن که چون من خانواده دارم، پس باید برم با عمو خودم زندگی کنم. ولی من زیر بار نمی رفتم که بر گردم تو اون خونه ی نحس. بعد از چند ماه اقامت در اونجا، یک قرار ملاقات با مادرم برام گذاشتن. ولی من تو اون قرار حرفهایی رو که باید به مادرم و روانشناس بهزیستی می زدم، نزدم! »
پرسیدم: « تو اون قرار دقیقاً چه کسانی بودند و دقیقاً چی می گفتند؟ کجا و چطوری نشسته بودند؟ و تو چه عکس العملی نشون دادی؟ لطفاً با کمک بچه ها این صحنه رو برامون بازسازی کن! »
مریم: « تو اون جلسه مادرم، روانشناس و مددکار دردفتر نشسته بودند. اونا داشتند صحبت می کردند و منتظر اومدن من بودند.
وقتی داشتم می رفتم طبقه ی پایین پیش اونا، تمام عزمم رو جزم کرده بودم تا به مادرم بگم: چرا منو نمی بری پیش خودت. می خواستم بهش بگم دوستت دارم و فقط می خوام با تو زندگی کنم. اصلا هر دفعه که فرار کردم می خواستم تو بهم بگی بیا با من زندگی کن ولی تو هیچوقت اینو نگفتی. حالا منو ببر پیش خودت.
وقتی رسیدم با مادرم روبوسی کردم. روانشناس داشت به مادرم می گفت: دخترتو راضیش کن بره با عموش زندگی کنه. عموش به ما گفته مشکلی نداره ولی خودش قبول نمیکنه. اگه نره، می فرستیمش یه جای بدتر ازاینجا. به من هم می گفت: اینجا داره بهت خوش می گذره، برا همین قدر نمی دونی وحالا بفرستیمت جای بدتر، راضی می شی بری با عموت زندگی کنی.
یهو مددکار گفت: شما نمی تونید مریم رو ببرید با خودتون زندگی کنه؟
من دل تودلم نبود. آرزو می کردم مادرم بگه: چرا می تونم؛ می رم شوهرم رو راضی می کنم.
ولی مادرم گفت: نه نمی تونم. زندگیم ازبین می ره. شوهرم اجازه نمی ده. بره با عموش زندگی کنه. اونا آدمای خوبین و...
من دیگه گوشام نمی شنید؛ فقط گریه کردم...
مددکار گفت می تونی با مادرت خصوصی حرف بزنی. این کارو کردیم ولی باز من فقط گریه کردم و هیچی نگفتم.»
مریم به همه بچه هایی که قرار بود جای مادر، مددکارو روانشناس بازی کنند گفت که چه بگویند و چه حرکاتی انجام دهند که عیناً مثل اونا باشه.
اجراگران یه دور تمرین کردن و نمایش رو از اول دیدیم. تا رسید به قسمتی که خودش باید گریه می کرد که بغض کرد، ولی سعی کرد گریه نکنه. در عوض یکی دو نفر از بچه ها گریه کردند. بعداً گفتند که اونها هم مشکل مشابه به این رو داشته اند.
نمایش که تموم شد به بچه ها گفتم: «کی می خواد بیاد جای مریم قرار بگیره، اوضاع رو درست کنه و مشکل رو حل کنه؟»
یک نفر دستشو بلند کرد و اومد جای مریم. به مریم گفتم: «تو این شیوه باید مثل یک فکر مزاحم عمل کنه و تمام اون دلایلی که باعث شده بود از خواستش بگذره و خودشو سانسور کنه رو آروم زیر گوش مداخله کننده بگه.»