پرسیدم: «بازیگر به چه معناست؟»
«یک بازیگر فردی است که بر ما برتری دارد، چون ما فقط می توانیم یک بار زندگی کنیم، ولی او در طول عمرش بارها می تواند زندگی کند.»
«چرا؟ چطور؟»
«چون او برای انجام این کار تمرین می کند.»
بنابراین، تنها تفاوت این دخترها و پسرها با بازیگران تلویزیونی این بود که بازیگرها اهل تمرین کردن بودند. پرسیدم: «چه تمرینی؟ آیا کار مشکلی است؟»
«آنها تمرین می کنند چطورعقب و جلو بروند بدون آنکه به چیزی بخورند. تمرین می کنند چطور با قدرت حرف بزنند، چطور گریه کنند و اشک بریزند تا ما احساس غم کنیم، و چطور به اندازه ای بخندند که ما احساس شادی کنیم.»
آن بچه ها داشتند به زبان خودشان به من می گفتند که بازیگرها افرادی هستند که تمرین می کنند چگونه به بهترین شکل بدن خود را به کار بگیرند. به آنها پیشنهاد کردم صرفاً برای سرگرمی چند تمرین بدنی مثل بازیگرها انجام دهیم، پس می توانیم با چند بازی مجسمه شروع کنیم که بی کلام است و شامل تصویرهایی است که خودِ مشارکت کننده ها به کمک بدنشان، میزها، صندلیها و دیگر اشیائی که آنجاست، روی صحنه می سازند. ما این بازی را انجام دادیم. سپس از آنها پرسیدم اگر فرضاً بازیگر باشید، دوست دارید نمایش شما بر مبنای چه موضوعی باشد. برای آنکه به آنان اطمینان مجدد بدهم تأکید کردم قصد ما اجرای تئاتر نیست – ما «وانمود» می کنیم که تئاتر کار می کنیم. همه یکصدا گفتند:
«خشونت!»
دبورا گفت:«خانواده.»
پس از کمی تأمل همه به اتفاق گفتند: «خانواده و خشونت، هر دو یکی است.»
برایم عجیب بود که آن بچه ها می خواستند خانواده را موضوع بحث خود کنند – درست همان چیزی که تقریباً همه عمر از آن محروم بودند. آنها بچه هایی بی خانمان بودند، و هر روز در خیابانها زندگی می کردند.
از دبورا خواستم تصویر یک خانواده را بسازد. او شخصیتهای آشنایی به من نشان داد: پدری مست، مادری خانه دار، برادری معتاد، برادر دیگر مذهبی و در حال گفت و گو با خدا، و خودش که آواره خیابانها بود. دبورا چهارده سال بیشتر نداشت، ولی حالا به یک روسپی کهنه کار می مانست. تصاویر او بازتاب سرخوردگی اش، بازتاب اندوهش بود. پرسیدم کسی می خواهد تصویر را تغییر دهد تا قابلیتهای دیگری را به ما نشان دهد؟ همه از آن تصویر راضی بودند: «دقیقاً همین است! این یعنی خانواده!»
سپس از بازیگرها خواستم به مدت سه دقیقه افکار خود را با صدای بلند بیان کنند، بی آنکه جابه جا شوند یا تصویر را حرکت دهند – یعنی هرکس می بایست افکار شخصیتی را که نمایش می داد، به زبان می آورد. قدم بعدی مکالمه ای سه دقیقه ای بین بازیگران بود؛ باز هم بدون هیچ حرکتی. قدم سوم این بود که با زبان بدنی همه خواسته های خود را نشان دهند؛ یعنی حالا می بایست همه افکار خود را با ژستهای متحرک بیان می کردند. در کنار هر بازیگر، یک پسر یا دختر گذاشتم که به افکار همبازی خود گوش کند تا مبادا آن را از یاد ببرد.
این روند بازیگرها را آماده تئاتر مجادله ای کرد که پس از آن به اجرا در می آمد. آنچه در آغاز مجسمه ای ساده و تصویری ثابت بود، حالا صحنه ای شده بود که شخصیتهای مخلوق بچه ها به آن جان می دادند. همه بازیگران شخصیتهای نمایشی خود را می شناختند – یا با آنها همذات پنداری می کردند یا آنها را به عنوان «دیگری» می شناختند.
من قواعد بازی را شرح دادم و پرسیدم کدام یک از شخصیتها باید نقش شخصیت اصلی را بازی کند تا دیگران در این صحنه نمایشی جایگزین اش شوند. آنها گفتند باید همان پسر مذهبی باشد که با خدا حرف می زند. به گفته آنان، وی شخصیتی بود که با تغییر در رفتارش، نیروی محرک خانواده را به بهترین شکل تعدیل می کرد.
حالا بداهه پردازی شروع می شد. با هر مداخله ای فقط می پرسیدم چه تلاش خاصی انجام شد. و مخاطبان در پاسخ آنچه را برخی یا همه آنها فهمیده بودند یا به آن تمایل داشتند، ابراز می کردند.
«او آن پسر را واداشت تا به جای خدا که حرف ما را نمی شنود، با بستگانش حرف بزند.»
«او برادر روحانی شان را واداشت به جای نصیحت کردن جمع، به طورفردی با همه اعضای خانواده حرف بزند.»
«او پدر و برادر معتاد را مجبور کرد تا اقدامی انجام دهند. او به جای اینکه فقط با آنها حرف بزند، دست آنها را گرفت. این اولین باری بود که کسی واقعاً به دیگری دست می زد. به نظر می رسد در این خانواده هرگز کسی دیگری را لمس نکرده است.»
«آنقدر سر پدرش داد کشید تا مجبور به حرف زدنش کرد. این اولین بار بود که پدر کسی را داشت تا با او حرف بزند. مهم نبود او چه می گوید.»
سپس دختری روی صحنه آمد و مداخله خود را انجام داد: او با دستش برادر معتادش را بلند کرد، با او رقصید، دوید، برایش دلقک بازی درآورد، چرخید و برایش پشتک وارو زد. او چیزی نگفت و به زعم من هیچ راه حل تازه ای ارائه نداد. حتی در واقع تصور کردم همه جلسه را با این اداهای غلوآمیز و مضحک خود به مسخره گرفت. معترض شدم، اما مخاطبان با جدیت تمام به اعتراض من اعتراض کردند.
پرسیدم این مداخله چه تلاش تازه ای داشت که من قادر به درک آن نبودم.
دبورا به سادگی برایم توضیح داد که چه چیزی دیده بودم، بی آنکه آن را مشاهده کرده باشم:
«او لبخند بر لب برادرش نشاند.»
این بسیار ناچیز بود، اما برای آنها بسیار بزرگ بود.
منبع: Playing Boal, by: Mandy Schutzman and Jan Cohen-Cruz, First published 1994 by Routledge.